احساس خلأ

نمیدونم چجوری باید بگم که این فاصله با من چیکار میکنه... هر لحظه‌ ای که ازت دورم، انگار یه تیکه از وجودم کم میشه. حس میکنم نفسم سنگین شده، دلم میخواد صداتو بشنوم، نگات کنم، دستاتو بگیرم، اما این فاصله لعنتی نمیذاره

جونم به جونت بسته‌ ست، دوریت برام مثل نفس نکشیدنه. تو بگو، چطور طاقت بیارم وقتی هر ثانیه‌اش مثل یه قرنه؟

میدونی چقدر سخته اونجوری که دلم میخواد کنارت نباشم؟ میدونم که این فاصله از سر ناچاریه، میدونم که شرایط اینو میطلبه، ولی ما چی؟ دلمون چی؟ جونم داره در میاد از این دوری که نه تقصیر منه، نه تقصیر تو...

گاهی فقط دلم میخواد زمانو بزنم جلو، این لحظه‌ها رو رد کنم، برسم به جایی که هیچ‌ چیز و هیچ‌ کس نتونه فاصله‌ ای بینمون بندازه. کاش بدونی چقدر برام سخته، کاش حس کنی چجوری دارم با نبودنت دست‌ و پنجه نرم میکنم

کاش حواست به دلم باشه...

همه‌ی اینا میگذره، ولی تا اون موقع، تو فقط حواست به دلم باشه. خیلی دلم تنگه

سخت ترین جدایی

عشقم، هر لحظه‌ ای که کنارت میگذرونم برام مثل یه رویای قشنگه که نمیخوام هیچ وقت ازش بیدار شم. وقتی کنارتم، انگار دنیا جای بهتریه، انگار زمان قشنگتر میگذره، انگار هیچ غمی توی دل این لحظه‌ ها جایی نداره. اما حالا که باید ازت دور بشم، یه غم عجیب روی دلم نشسته.

نمیخوام این روزها تموم بشه، نمیخوام این لحظه‌ های با تو بودن به سر بیاد. کاش میشد زمان رو متوقف کرد، کاش میشد این زندگی رو تا ابد ادامه داد، کاش میشد برای همیشه تو آغوشت بمونم و هیچ‌ چیزی نتونه ما رو از هم جدا کنه.

هر بار که باید ازت جدا بشم، یه تیکه از وجودم جا میمونه پیشت. تو دنیای منی، آرامش من، دلیل نفس کشیدنم. نمیدونم چطور با این فاصله کنار بیام، فقط میدونم که دلم همیشه پیشته، هرجا که باشم، هر چقدر که دور باشم، قلبم فقط برای تو میتپه.

همیشگی برای همیشه..‌

تو همان حضوری که بیصدا در قلبم ریشه دوانده‌ ای، همان اطمینانی که نیازی به گفتن ندارد. اگر کلمات در گلویم گره خورده‌ اند، اگر هرگز مستقیم نگفته‌ ام که «بمان»، دلیلش این نیست که نخواستن و نبودنت را بلد باشم، بلکه تنها به این خاطر است که به اجبار نخواهمت، که مبادا آزادی ات را در قید خواهشم گرفتار کنم. مبادا تو را بخواهم و من برایت، همانقدر که تو برایم هستی، نباشم. که کم باشم...

اما اگر روزی به دلم گوش بسپاری، خواهی فهمید که تو همان نقطه‌ ی امن و تکیه‌ گاه منی، همان شانه‌ ای که زندگی را میتوانم به آن بسپارم، همان همیشگی ای که برای همیشه می‌خواهمش. برای ابد و یک روز...

خانه ی ما

عشق من!

خانه با تو جانِ تازه میگیرد. با نفس‌ هایت، با حضورت، با همان لبخند همیشگی‌ ات که تمام خستگی‌ های روز را از دلم پاک میکند. صبح که چشم باز میکنی، انگار خانه بیدار میشود. صدای قدم‌ هایت که در فضای خانه میپیچد، صدای کشیده شدن صندلی‌ ات کنار میز. چای که برایت دم میکنم، انگار عطرش جور دیگری میشود. گرم تر، دلنشین تر، خوش طعم تر… همه چیز انگار با بودنت زنده‌ تر است.

وقتی نیستی، خانه فقط یک چهاردیواری‌ ست، اما وقتی قدم در آن میگذاری، انگار زندگی دوباره به جریان می‌ افتد. تمام روز را منتظر لحظه‌ ای هستم که خسته از روزگار بازگردی، در را باز کنی و با همان نگاه آشنایت، امن‌ ترین نقطه‌ ی دنیا را به من ببخشی. آن وقت، تمام خستگی‌ های دنیا از دلم میرود، تمام روزهای سخت رنگ می‌ بازند و تمام دلتنگی‌ ها در آغوشت آرام میگیرند.

مینشینی و من کنارت، حرف‌ هایت را گوش میدهم، نگاهم را در نگاهت گره میزنم و آرامش میگیرم. خانه برای تو پناه است، و تو برای من. وقتی هستی، چراغ‌ ها روشن‌ ترند، دیوارها گرم‌ تر، حتی هوا نفس‌ کشیدنی‌ تر میشود.

من «زن» این خانه‌ ام، زنی که دلش به بودن تو قرص است، که زندگی اش در نگاهت معنا میگیرد، که شب‌ ها در آغوشت چشم میبندد و صبح‌ ها با عطر حضورت جانِ دوباره میگیرد. تو دلگرمی منی، تکیه‌ گاه من، «مرد» این خانه.

میخواهمت..

دلم برای آغوشت تنگ است...

برای آن حصارِ گرم و بی‌دغدغه که تمام جهان را از من دور میکند.

دلم برای عطر تنت تنگ است، همان رایحه‌ ای که بوی آرامش میدهد.

برای لمس دستانت، که امنیت را در میان انگشتانم میریزد، که هر نوازشش قصه‌ ای از دوست داشتن میگوید.

برای صدای قشنگت، که مثل نغمه‌ ای جاودانه در جانم حک شده، که هنوز در گوش دلم میپیچد، حتی اگر فاصله‌ ها میانمان دیوار بکشند.

دلم برای تو تنگ است... برای تمام لحظاتی که کنار تو، دنیا ساده‌ تر، زیباتر و عاشقانه‌ تر میشود.

دل‌تنگ، نام دیگر من است

میان ثانیه‌ ها، به دنبال تو میگردم،

میان نفس‌ ها، به هوای تو محتاجم،

و میان شب‌ های بی‌ قرار، به خیال تو پناه میبرم.

تمام جاده‌ ها بی‌ عبورند، اگر قدم‌ های تو را نبینند.

تمام واژه‌ ها بی‌ معنا هستند، اگر نام تو را زمزمه نکنند.

و تمام لحظه‌ ها بی‌ روح‌ اند، اگر عطر حضور تو در آن نپیچد.

دوری، فقط یک واژه نیست… زخمی است که بر جانم نشسته، دردی است که مرهمی ندارد، انتظاری است که مهمانِ خانه‌ی دلِ من است.

عشق ماندگار

بعضی حس ها مثل رد پای باران روی خاک‌ اند، عمیق، بی‌ بازگشت.

مثل اولین طلوع پس از یک شب طولانی‌ اند، جادویی، بی‌همتا.

من یک‌ بار عاشق شدم...

نه از آن عشق‌ هایی که می‌ آیند و می‌ روند، که رنگ می‌ بازند و در هیاهوی روزها محو می‌ شوند.

من با تمام تارو پودم، با تمام نفس‌ هایم، با تمام آن چیزی که بودم و آن چیزی که می‌ توانستم بشوم، عاشق شدم.

و بعد...

زمان گذشت، فاصله آمد و مرا از آنچه که روزی خانه‌ ام بود، جدا کرد.

گمان کردم شاید می‌ شود از عشق عبور کرد، شاید می‌ شود در کنارِ دیگری، فراموش کرد،

اما نه چیزی تغییر کرد و نه چیزی تکرار شد...

حسی که در قلبم بود، کم‌ رنگ نشد، از بین نرفت، نخشکید.

ازدواج تنها یک قرارداد بود، یک تصمیم عجولانه، راهی برای فرار از چیزی که هرگز از من جدا نشد. هرگز فراموش نشد.

کنارش بودم، اما نه آن کسی که واقعاً بودم، نه آن منِ حقیقی..

لبخند زدم، وانمود کردم، خطا کردم، اما در نهایت...

فهمیدم که هیچ چیز، هیچ کس، هیچ راهی، جای آن عشق را نمیگیرد و آن چشمی که نگاهم می‌ کند، آن دستی که نزدیک می‌ شود، آن لبخندی که به رویم باز می‌شود، چیزی کم دارد. چیزی به وسعت یک محبت قلبی..

گویی قلبم دیگر زبانی برای سخن گفتن نمیشناخت،

گویی آنچه در من شکفته بود، دیگر هرگز در هیچ خاکی جوانه نزد.

این حقیقتی‌ ست که پذیرفته‌ام...

که بعضی عشق‌ها، فقط یک‌بار اتفاق می‌ افتند.

و بعضی حس‌ها، برای همیشه در خاطر میمانند.

در وصفِ تو...

ماهِ تابانم، ای خورشیدی که بر شب‌ های من میتابی…

دستانت، همان مأمن آرامشی است که جهان را از هیاهو تهی میکند. گرم، محکم و مهربان، گویی که برای آرمیدن در آن آفریده شده‌ ام. لمس دستانت، قصه‌ ی تمام بی‌ قراری‌ هایم را به پایان میرساند، و مرا در دریای بی‌ انتهای امنیت غرق میکند.

لبانت، سرشار از رازهای ناگفته‌ ی عشق، همان جایی است که تمام کلمات در برابرش کم می‌ آورند. هر لبخندت، طلوعی‌ ست که جهانم را از نو زنده میکند، و هر کلامت، نُتی از نغمه‌ ای است که گوش جانم را مینوازد.

موهایت، هر تارش، رازی در دل دارد، و هر لمسش، وسوسه‌ ای‌ ست که جان را به بی‌ قراری میکشاند.

و اما آغوشت…
پناهی که مرزهای جهان را در خود محو میکند، نقطه‌ ای که تمام خستگی‌ هایم در آن بی‌ وزن میشود. عطرت، عطر بهشتی‌ ست که با بوییدن آن، جهان از یادم میرود. گرمای تنت، آتشی‌ ست که مرا نه میسوزاند، نه از پای می‌ اندازد؛ بلکه در آن ذوب میشوم، محو میشوم، یکی میشوم با تو…

تو همان شعری که هیچ شاعری نتوانسته بسراید، همان رویایی که هیچ چشمی جرئت بیدار شدن از آن را ندارد. تو… همان عشقی که بودنش، معنای زندگی‌ ست.

زندگی همینجاست. دقیقا همینجا...

میخواهم خانه‌ ی رویاهایمان بوی زندگی بدهد، پر از عطر گل یاس و شب‌بو. خانه‌ ای که با هر نفس، آرامش را در جانمان تزریق کند و هر لحظه، عشق را در دل‌ هایمان عمیق‌ تر سازد.

میخواهم این خانه، پناهگاهی باشد که وقتی از روزمرگی‌ های دنیا خسته‌ ایم، آغوشش را برایمان بگشاید. جایی که وقتی در آن قدم میزنیم، ردپای آرامش در هر گوشه‌ اش حس شود. آشپزخانه‌ ای که عطر چای تازه در آن بپیچد، اتاق‌ هایی که با نور ملایم و رنگ‌های دلنشین، حس امنیت را در ما زنده کند.

در ماه رمضان، این خانه باید یادآور خاطرات زیبای کودکیمان باشد. حس نوستالژی سفره‌ های ساده اما پر از عشق، صدای تلاوت قرآن که در فضای خانه می‌ پیچد، انتظار شیرین لحظه‌ ی افطار، طعم چای و زولبیا و بامیه، و شب‌ هایی که در کنار هم به دعا و مناجات میگذرانیم. خانه‌ای که هر سحر، با صدای آرام اذان، به ما نوید یک روز دیگر از برکت و آرامش بدهد.

این خانه، تنها دیوار و سقف نیست،در چارچوب آن هر روز خاطره ی جدیدی ساخته می‌ شود، عشقی است که در هوایش جریان دارد و زندگی‌ ای است که در تار و پودش تنیده شده. میخواهم خانه‌ ی رویاهایمان همان جایی باشد که هر بار در آن چشم باز میکنیم، بدانیم که خوشبختی یعنی همین لحظه، همین جا، در کنار هم.

قوی تر از همیشه

میدانم که روزهای سختی را میگذرانی

میدانم که قلبت از شدت اندوه درد گرفته

میدانم که تحمل این روزها برایت دشوار است

میدانم که لحظه ها برایت به کندی میگذرد

با همه ی اینها یادت باشد

من کنار تو هستم

یادت باشد که میتوانیم کنار همدیگر سکوت کنیم

یا گریه کنیم و صدای سكوت همدیگر را بشنویم

عزیزم

من درست اینجا کنار تو هستم

نه در مقابلت

دوام می آوریم عزیز من

به تو قول میدهم دوام می آوریم

لحظه های تردید

قلبم هزار تیکه میشه وقتی میشنوم که میگی عاشقت نیستم، وقتی احساسم رو باور نداری... انگار تمام عشقی که با هر نفس بهت دادم، توی یه لحظه دود میشه و از بین میره. نمیدونم چطوری میتونی شک کنی به چیزی که با تمام وجودم احساسش میکنم.

من تو رو با هر نگاه، با هر حرف، با هر لمس، با هر سکوت دوست دارم. دوست داشتنی که از جنس تظاهر نیست، از جنس حقیقتیه که توی لحظه‌ لحظه‌ی بودنم با تو جاریه. اما هر بار که میگی عاشقت نیستم، انگار بینمون یه دیوار میکشی، یه فاصله که نمیخوام بینمون باشه.

کاش میتونستی از چشم‌ های من نگاه کنی، از دل من احساس کنی، تا ببینی چقدر عمیق، چقدر واقعی، چقدر سفت و محکم دوستت دارم. کاش یه لحظه باورم کنی، یه لحظه شک هات رو کنار بذاری و اجازه بدی عشق، همون‌طور که هست، بینمون جریان داشته باشه...

میدونم که شک داری، که توی دلت یه سوال بزرگه: "که اگه عاشقم بودی، چطور تونستی با یکی دیگه ازدواج کنی؟" و این سوال هر بار مثل یه دیوار بینمون قد علم میکنه.

اما حقیقت اینه که اون ازدواج هیچ‌ وقت از ته دلم نبود. من تو رو با تمام وجودم دوست داشتم، حتی وقتی از هم جدا شدیم، حتی وقتی فکر کردم که دیگه راهی برای برگشت نیست. دلم پیش تو بود، توی هر لحظه‌ ای که تظاهر میکردم خوشحالم، توی هر شبی که با خودم خلوت میکردم و جای خالیت رو حس میکردم.

اون ازدواج یه تصمیم بود، نه از سر عشق، بلکه شاید از سر فرار، شاید از ترس، شاید از ناامیدی... اما هیچ‌ وقت نتونست تو رو از دلم بیرون کنه. چون عشقِ واقعی با جایگزین کردن از بین نمیره، فقط توی سکوت، توی خلوت، توی عمیق‌ ترین گوشه‌ های دل آدم زنده میمونه.

حالا که اینجام، حالا که هنوز این‌قدر برام مهمی که دارم اینا رو برات مینویسم، نمیخوای باور کنی که از اول تا آخر فقط تو بودی و عشقم واقعی ترین حقیقت زندگیمه؟ تمام داراییمه از زندگی؟ که تو معنای حقیقی موجود بودن منی؟

شک نکن عشق من.. شک نکن که شک کردن بین دلامون فاصله میندازه..

نامه ای برای تو...

عشق من، میخوام بدونی که برای من، بودن کنار تو فقط یه انتخاب ساده نیست، یه تعهده. یه قول نانوشته، که هر لحظه، هرجا و توی هر شرایطی، کنارت باشم. میخوام برات اون آدمی باشم که وقتی خسته‌ ای، بی‌ حوصله‌ ای یا حتی شک و تردیدی داری، بدون ترس کنارش آروم بگیری. میخوام برات جایی باشم که توش مجبور نباشی نقش بازی کنی، جایی که خودت باشی، با همه‌ ی احساساتِ واقعی‌ت، بدون نگرانی از قضاوت شدن.

میخوام وقتی زندگی سخت شد، وقتی حس کردی تنهایی یا راهی پیدا نمیکنی، یادم بیفتی و بدونی که من اینجام. که همیشه میتونی روم حساب کنی و باهم از پس مشکلات بر میایم، که من فقط توی روزهای خوب و خوشی نیستم، توی سختی‌ ها هم کنارتم، پا به پات، بی‌ هیچ تردیدی. تو برای من فقط یه همراه نیستی، تو آرامش منی، و من می‌ خوام همون حس رو بهت بدم، که برات امن باشم، که هیچ وقت توی این دنیا احساس تنهایی نکنی.