عشق ماندگار
بعضی حس ها مثل رد پای باران روی خاک اند، عمیق، بی بازگشت.
مثل اولین طلوع پس از یک شب طولانی اند، جادویی، بیهمتا.
من یک بار عاشق شدم...
نه از آن عشق هایی که می آیند و می روند، که رنگ می بازند و در هیاهوی روزها محو می شوند.
من با تمام تارو پودم، با تمام نفس هایم، با تمام آن چیزی که بودم و آن چیزی که می توانستم بشوم، عاشق شدم.
و بعد...
زمان گذشت، فاصله آمد و مرا از آنچه که روزی خانه ام بود، جدا کرد.
گمان کردم شاید می شود از عشق عبور کرد، شاید می شود در کنارِ دیگری، فراموش کرد،
اما نه چیزی تغییر کرد و نه چیزی تکرار شد...
حسی که در قلبم بود، کم رنگ نشد، از بین نرفت، نخشکید.
ازدواج تنها یک قرارداد بود، یک تصمیم عجولانه، راهی برای فرار از چیزی که هرگز از من جدا نشد. هرگز فراموش نشد.
کنارش بودم، اما نه آن کسی که واقعاً بودم، نه آن منِ حقیقی..
لبخند زدم، وانمود کردم، خطا کردم، اما در نهایت...
فهمیدم که هیچ چیز، هیچ کس، هیچ راهی، جای آن عشق را نمیگیرد و آن چشمی که نگاهم می کند، آن دستی که نزدیک می شود، آن لبخندی که به رویم باز میشود، چیزی کم دارد. چیزی به وسعت یک محبت قلبی..
گویی قلبم دیگر زبانی برای سخن گفتن نمیشناخت،
گویی آنچه در من شکفته بود، دیگر هرگز در هیچ خاکی جوانه نزد.
این حقیقتی ست که پذیرفتهام...
که بعضی عشقها، فقط یکبار اتفاق می افتند.
و بعضی حسها، برای همیشه در خاطر میمانند.