روز ششم تا نهم

روزهای سختی است جان من
زندگی در تمام ابعاد مختل شده
اما تو دلگرمی این روزهای منی
تو شهامت قوی بودن منی
تصوری ندارم از اینکه اگر با هم نبودیم اوضاع چگونه میگذشت...
یقینا قبل از بمب و موشک، اضطراب جان مرا میگرفت.
خدا را شکر.... خدا را هزار مرتبه شکر که دارمت

روز پنجم

توی این شرایط تنها نقطه امنِ من، تنها جایی که از تمام دنیا و آدم ها و اتفاقاتش فارغ میشم، آغوش توعه...

تنها جایی که همه چیز غیر از اون لحظه بی معنی میشه آغوش توعه... تنها جایی که تمام اضطرابم رو زمین میذارم و آرامش رو بغل میگیرم، آغوش توعه...

کاش این روزا زودتر تموم شه، برگردیم به روزی که دغدغه‌م یقه ی نامرتب پیراهن تو بود... دلم فقط چند لحظه آرامش میخواد...

روز چهارم

به خودم اومدم دیدم نزدیک به نیم ساعته چشمامو بستم و دارم به روزهای آینده ی مشترکمون فکر میکنم. نه دو سه سال بعد... حدودا پونزده بیست سال بعد... وقتی که زن و مردی در آستانه ی میانسالی هستیم.. وقتیکه موها و ریشت از این مشکی پرکلاغی شده یه جوگندمی جذاب. وقتیکه چین و چروک افتاده دور چشمامون. روزهایی که سر صبح بدو بدو صبحانه آماده میکنم، پیراهنت رو اتو میکنم، چون شب قبل تا دیر وقت نشستیم فیلم دیدیم و فرصت نشده بود انجامش بدم. یه مدیرِ کت و شلوار پوشیده ی جذاب رو راهی مدرسه میکنم و بعد خودم به کارهای خونه میرسم.

میزی که دیشب با وجود شیطنت های تموم نشدنی شما حتی تا به این سن، به حال خودش رها کرده بودم رو جمع میکنم. ظرف ها توی ظرفشویی. برنج خیس میکنم. لباس های چرک رو میندازم لباسشویی و یه غری زیر لب میزنم که باز جیب شلوارت رو خالی نکرده قاطی لباس چرک ها کردی...
لباس میپوشم میرم تا قصابی محل... آخه غذای امروز باقالی پلو با گوشتِ محبوبِ شماست و من به عادت همیشه باید با گوشت تازه درستش کنم. سر راه سبزی خوردن میگیرم و ماست محلی... هرچقدر میگم روی گوشت نباید ماست بخوری، به حرفم گوش نمیدی و باز مجبورم دل بدم به دلت...
شاید این سوال برات پیش بیاد که خودم چرا توی تصوراتم سر کار نمیرم! چون فکر میکنم اون زمان و بعد از چند سال سروکله زدن با بچه ها، تصمیم میگیرم تمام وقت و تمرکزم رو صرف خودم، تو و خونه‌مون کنم. شاید هم پاره وقت مدرسه میرم. نمیدونم!!

روز سوم

خدا، همون خداست..

همون خدایی که منو از دل اون تاریکی ها نجات داد و به روشنایی رسوند.

همون خدایی که فرصت داد آرزوهای چند ماه قبلم رو، زندگی کنم.

پس مطمئنم که نمیذاره عمر اون آرزوها به همین کوتاهی باشه...

مطمئنم باز هم بعد این سیاهی، نوره...

من امیدوارم به آینده ولی کاش تو اونجا نبودی...

من آروم و ریلکسم ولی کاش تو اونجا نبودی...

روز دوم

تبدیل شد به پست رمز دار.

رمزش هم همون همیشگی

ادامه نوشته

روز اول

من جنگ ندیدم،

بلدش نیستم، نمیدونم باید چیکار کنم...

فقط یه چیزی رو خوب میدونم. باید اونجایی نفس بکشم که تو نفس میکشی، همون استرسی رو تحمل کنم که تو تحمل میکنی، همون صدا و بمب و موشکی رو تجربه کنم که تو تجربه میکنی. مهم نیست چی میشه. مهم اینه زیر این بمب و موشک ها، قلبی دارم که برای تو میتپه.

به خاطر تو و قوت قلب برای تو بودن هم که شده، به خودم اومدم و دیدم ترس اینجا بی معنیه. ترسیدن یعنی اعتماد نداشتن به نیرویی که داره کل جهان رو هدایت میکنه. خودم رو بار دیگه به دست های قدرتمند خدا سپردم و به هر چیزی که برامون میخواد، راضیم و تنها چیزی که میخوام ازش، تاب و توان صبر به سرنوشتیه که مقدر کرده برامون... من کی باشم که برای خدا تعیین تکلیف کنم. خودش بهتر میدونه چجوری برامون بچینه که بهترین باشه...

ببخش اگه کم طاقتی کردم، ضعیف بودم، ترسیدم... با این وجود اما با قدرت میگم دوستت دارم. در همه حال و همیشه. حتی اگه جنگ بین دستامون فاصله بندازه

بازگشت شکوهمندانه

اومده بودم بنویسم از چیزایی که گفتنی نیست اما فهمیدم که دوباره برگشتی به خونه‌ت. خوش اومدی جونم..‌. خوش اومدی زندگیم!

اما حالا کارم سخت تره. حالا که میدونم اینجایی انگار دوباره اون حس نوشتن و بعد پاک کردن نوشته ها یا پست موقت کردنشون میاد سراغم... خیلی وقتا حس میکنم اون غم یا گلایه رو نباید ببینی. نمیدونم ها.‌. شاید هم به صرافت این افتادم که بی هیچ ابایی بنویسم.

توی روزهایی که ذهنم مشغله های غم انگیز و طاقت فرسایی داشت، توان کنار هم چیدن کلمات رو نداشتم‌. شاید به همین دلیل نتونستی ارتباطی بگیری با نوشته ها. چون «بعضی» از اونا نوشته من نبودن.

بگذریم. حالا که میدونم اینجایی، قلب و ذهنم باهم در تقابلن. شاید خنده ت بگیره ولی قلبم میگه از احساس خوبم، از قشنگیات، از مهربونی هات و هرچیز زیبایی که متعلق به توعه بنویسم. اما ذهنم میگه از هر چیزی که درگیرم کرده، هر چیزی رو که خیلی بهش فکر میکنم، هرچیزی رو که شاید غر زدن به نظر بیاد رو بنویسم. به تعادل میرسم آخر... فقط شاید یه ذره زمان ببره.

برای تویی که نبودنت درده...

من دلم رو با همه ی وجودم به تو گره زدم.

نه اینکه نمیتونم تنها باشم، که خودت بهتر میدونی تنهایی برای منی که بلدم خودم رو دوست داشته باشم، درد طاقت فرسایی نیست.

ولی وقتی با تو ام، انگار خودم رو بیشتر دوست دارم.

وقتی پیشمی، زمان کند میگذره.

یه آرامش و امنیت خالصی توی لحظه‌هامون هست که هیچ چیز دیگه ای شبیه ش نیست.

ولی وقتی دوری...

همه‌ چیز تند میگذره، همه‌ چیز عبث و بیهوده میشه.

تو نمیدونی، ولی بعد از جدا شدنمون،

لباس‌ هام هنوز بوی تن تورو دارن.

موقع خواب، گردنم جای خالی بازوهات رو فریاد میزنه

و دلم...

دلم هنوز کنارته.

گریه میکنم. و این اشک نشونه ی ضعفم نیست

بخاطر اینه که این عشق، ریشه هاش خیلی قوی شده.

تو رو نمیخوام فقط «گاهی»

من هر روز، هر شب،

توی بیداری توی خواب،

آغوش تو رو میخوام.

اما میدونم...

میدونم که حالا حالاها نمیرسیم به اون «هر روزی» که دلم میخواد.

و شاید هم هرگز نرسیم...

ولی تا وقتی که دوستت دارم،

تا وقتی که بودن با تو رو به هرچیز دیگه ای ترجیح میدم،

این عشق، توی من زنده‌ست.

و اگه روزی رسید که کنار هم بیدار شدیم،

یاد این اشک‌ ها می‌ افتم

و محکمتر بغلت میکنم...

نه برای اینکه از دستت ندم

برای اینکه قدر لحظه لحظه بودنت رو بدونم

و بفهمم که صبر کردن برای عشق، خودش یه جور دوست داشتنه.

با همه ی دلتنگیم

با قطره قطره ی اشک هام

میگم که دوستت دارم...