اومده بودم بنویسم از چیزایی که گفتنی نیست اما فهمیدم که دوباره برگشتی به خونه‌ت. خوش اومدی جونم..‌. خوش اومدی زندگیم!

اما حالا کارم سخت تره. حالا که میدونم اینجایی انگار دوباره اون حس نوشتن و بعد پاک کردن نوشته ها یا پست موقت کردنشون میاد سراغم... خیلی وقتا حس میکنم اون غم یا گلایه رو نباید ببینی. نمیدونم ها.‌. شاید هم به صرافت این افتادم که بی هیچ ابایی بنویسم.

توی روزهایی که ذهنم مشغله های غم انگیز و طاقت فرسایی داشت، توان کنار هم چیدن کلمات رو نداشتم‌. شاید به همین دلیل نتونستی ارتباطی بگیری با نوشته ها. چون «بعضی» از اونا نوشته من نبودن.

بگذریم. حالا که میدونم اینجایی، قلب و ذهنم باهم در تقابلن. شاید خنده ت بگیره ولی قلبم میگه از احساس خوبم، از قشنگیات، از مهربونی هات و هرچیز زیبایی که متعلق به توعه بنویسم. اما ذهنم میگه از هر چیزی که درگیرم کرده، هر چیزی رو که خیلی بهش فکر میکنم، هرچیزی رو که شاید غر زدن به نظر بیاد رو بنویسم. به تعادل میرسم آخر... فقط شاید یه ذره زمان ببره.