تو یا من؟

یادت می آید شبی که بعد از مدت ها پیام داده بودم، گفتم «تو جزئی از منی»؟ تو یک بخش بزرگ از وجود منی که عقل و قلب و اعضای بدنم را فرا گرفته ای. ذهنی که مدام به تو فکر میکند، قلبی که برای تو میتپد و عشق تو را فریاد میزند، دستی که برای لمس کردنت بی تابی میکند، چشم هایی که برای تماشا کردنت، لب هایی که برای بوسیدنت، گوش هایی که برای شنیدنت، عصب های بویایی که برای بوییدن عطر تنت، تارهای صوتی ای که برای صدا کردن اسمت، پوست تنی که برای لمس شدن توسط دستانت. تک به تک اعضای بدنم به تو دل بسته اند. و تو انگار خود منی. کسی که برای دوست داشتنش نیازی به دلیل نیست، باید دوست داشته شود. آنگونه که خود را، بی چون و چرا و دائما...

عشقِ درست

خیلی کم پیش آمده این ساعت شب برایت چیزی بنویسم. حالا هم نمیدانم که چه شد دلم هوای نوشتن از تو به سرم زد. شاید با دیدن عکس زن موفقی در کنار همسرش که با افتخار از همراهی و پشتیبانی همسرش نوشته بود، یاد تو افتادم. که چقدر برازنده توست که روزی بابت تک تک کارهایی که برایم کرده ای، تمام راه های درستی که نشانم داده ای، تمام حمایت ها و دلگرمی هایی که داده ای، با سری افراشته از غرور داشتنت، با تمام وجود از تو قدردانی کنم. آدمِ درستِ این زندگیِ سراسر اشتباه من، تو بودی و منی که تمام سالهای عمرم فقط خودم را داشتم، بدون حضور هیچ مشوقی واقعی، درست یا غلط زندگی کردم و تو آن نقطه عطف قشنگی بودی که خدا سر راهم قرار داد که هزاران بار بابتش شاکرم..

رسم دلدادگی

من اینجا ایستاده ام. با قلبی پر از امید، دستانی پر از شکوفه های یاس، پیراهن گلدار آبی به تن؛ انتظارت را میکشم. انتظار به دوش کشیدن خستگی هایت. تا بیایی و مرهم گذارم به تک تک زخم هایت. من آفریده شدم تا تو را در آغوش بگیرم. رسالتی جز این ندارم که غبار بدی هارا از تن رنجور تو بزدایم‌؛ جز اینکه گرد و خاک قلبت را بگیرم و زلال و مثل آینه تحویلت دهم. انگار که قلب طفلی تازه از دامان مادر جدا شده است. مهم نیست که تا چه زمانی این انتظار طولانی شود، من برای تو تا ابد زمان دارم و دعای خیر من (با تمام روسیاهی ام پیش خدا)، همیشه بدرقه راه توست..

پستچی

نامه ات به دستم رسید و من پر از حرف و کلمه شدم.. اما فرصتش نیست که بنویسم. دارد دیر میشود و امیدوارم کلمات پرواز نکنند تا زمان نوشتن برسد.

مرسی خوبِ من🫂

نامه های فراموش شده

این روزها که برایم نمینویسی، احساس خلا میکنم. درونم انگار تهی شده... معتاد شده ام به اینکه مخاطب نامه هایت قرار بگیرم و با آن نامه ها بفهمم حداقل برای یک مدت شاید یک ربع تا نیم ساعته، فقط من در ذهنت بوده ام. فقط و فقط من... در آن مدت من را گذاشته ای پشت پلکانت، قلبم را لمس کرده ای، وجودم را احساس کرده ای، و نوشتی و نوشتی و نوشتی... هرچند کوتاه، هرچند، در حد چند سطر.

راستی گفته بودم من آدم عاشقانه های معمولی نیستم؟ چون عاشقی را با تو یاد گرفتم، تو دست طفل نوپای درونم را گرفتی و تاتی تاتی کنان در این راه، با تو قدم برداشتم. من بدون تو از خودم خالی بودم. نمیدانم چطور توانستم بدون عشق سر کنم. عشق برای من با تو معنی میشود. و تو نبودی و عشق هم نبود... چه خوش خیال بودم که فکر میکردم میشود.. که نشد. نشد بدون تو. بدون تو تاریکی محض است و تو، نور قلب منی..

نقاب

جدیدا قابلیت این را پیدا کرده ام، که تمام نگرانی هایم را کنار بزنم، و از تو یا برای تو بنویسم تا خیالم آسوده شود. انگار این روزها باید بیشتر اینجا بنویسم تا دردودل کردن های مستقیم. آخر نمیخواهم فکر کنی آدم ضعیفی هستم، که واقعا نیستم. اینکه گاهی پستی بلندی های زندگی کامم را تلخ میکند و حالم را بد، دلیل بر ضعیف و فرسوده شدن من نیست. اینکه زخم هایم را نشانت میدهم، چون محرم میدانمت وگرنه من این روزها خوب بلدم نقاب بزنم. آنقدر که در نقشم فرو میروم و باورم میشود همه چیز خوب و نرمال است. که نیست. که اگر بود من اینجا چه کار میکردم؟ باید کنارت میبودم و شریک دردت میشدم نه دردی روی دردهایت، نوافنی که این روزها استامینوفن ۳۲۵ هم نیست، خودش معظل بزرگیست. پس نقابم را برای تو هم حفظ میکنم. شاید روزی که خدا خواست، آن روز توانستیم روحمان را بی توجه به هرچیزی برای هم عریان کنیم و از دردهایمان، از زخم هایمان، از مشکلاتمان بگوییم و گریه کنیم و دست به دست هم دهیم و از آن ها عبور کنیم و لبخند بزنیم به روزهای خوبِ آینده ای که قرار نیست کسی دست آن دیگری را رها کند... اگر خدا بخواهد💚

بدون عنوان

دلم برای نوشتن تنگ شده، اما ذهنم یاری نمیکند. نه ذهنم نه انگشتانم. نه حتی دلم می آید تلخی و اندوه را به نگارش در آورم. آخر میدانی؟ هر بار که میپرسی «چطوری»، نمیدانم چه بگویم.. در حالِ بدی غوطه میخورم که نمیدانم کی تمام میشود. بگذار این نوشته همینجا تمام شود. میدانم که روزهای خوب در انتظارم نشسته اما الان توان اینکه کاری کنم برای بهتر شدن حالم ندارم. شاید چند روز دیگر بتوانم. حالا فقط میتوانم زنده باشم و همین که نفس میکشم، شکر!

شبی در پاییز

دیشب که خواب بودی، به چشمان بسته ات زل زدم. تمام حرف هایی که در این مدت توی قلبم بود ولی نمیشد در بیداری برایت بگویم، گفتم. گاهی بغض کردم، گاهی لبخند زدم، گاهی شکستم، گاهی اشک ریختم، گاهی لبریز از احساس خواستنت شدم.. بعد که حرف هایم تمام شد، مشغول شمردن مژه هایت شدم. به سی و نمیدانم چندمی که رسیدم، رشته شمردن از دستم در رفت. دوباره از اول.. یک دو سه... بیست و هفت، هشت و... نچ نمیشود.. وقتی انقدر معصومانه خوابیده ای، نمیشود تمرکز کرد. حالا چگونه با میل بوسیدنت کنار بیایم که بیدارت نکند؟ کاش زودتر از تو میخوابیدم. از فردا باید برایم لالایی بخوانی.. یا کتاب شعر جدیدی که برای خریده بودی.. نمیدانم.. بلاخره کاری کنی که زودتر از تو بخوابم. غرق نگاه کردنت که بشوم، دنیا از حرکت می ایستد. زمان و مکان را فراموش میکنم. یادم میرود که صبح باید قبل از طلوع آفتاب بیدار شوم و اگر کمی دیرتر بخوابم، نماز صبحم هم قضا میشود.. راستی این همه جذابیتی که داری، عادیست؟ یعنی همه تو را اینگونه جذاب میبینند؟ خب اگر اینگونه باشد من از حسادت میمیرم. چگونه بیایم چشم تک تک کسانی که تو را نگاه میکنند در بیاورم که دیگر به هستیِ کسی نگاهِ چپ نکنند؟ شاید فکر کنی با زنی دیوانه داری زندگی میکنی. باید بگویم که فکرت کاملا درست است. دقیقا از روز اولی که عشقت را با تمام وجودم درک کردم، احساس کردم و چشیدم، دیوانه ات شدم. و دیوانه ی تو بودن چقدر زیباست و تو چقدر از همه زیباتری.

بیقراری

گاهی انقدر دلتنگ میشوم، دلم میخواهد قلبم را از سینه بیرون بکشم و پست کنم برایت.. که وقتی رسید دستت، در آغوشش بگیری، بوسه بزنی بر رگ هایم، نوازشش کنی و پس بفرستی برایم.. شاید وقتی دوباره درون سینه ام قرار گرفت، کمتر برای بودنت بی تابی کند.. امشب از آن شب هاست که قلبم دارد پر پر میزند برای دیدنت.. برای در آغوش کشیدنت، برای بوییدن عطر تنت، برای نفس کشیدن در هوای نفس هایت، برای خیره شدن در چشمانت، برای نوازش کردن دستانت. خلاصه که امشب بدجور هوای تو دارد دل من.. و اینجور مواقع عقل بی منطقم میگوید بیخیال همه چیز شو.. بزن زیر میز و بازی را خراب کن.. کاش نرسد روزی که طاقتش تمام شود که میدانم تو هم انتظار این بی عقلی را نداری.. کاش قلبم کمی آرام بگیرد... کــــآش...

داستانک (قسمت دوم)

قدم هایش گرچه سست و خسته، رو به جلو بود، اما فکرش دائما حول و حوش گذشته چرخ میخورد. میدانست که نباید خاطراتشان را مرور کند چرا که لذتی همراه درد با خود داشت اما در آن سرما و وضعیت اسفناک، قلبش به دنبال شعله ای گرما، هرچند کوچک، میگشت. و عشقِ او همان شعله ای بود که وجودش را گرم میکرد و کَمَش می ارزید به تمام روز و شب هایی که کنار دیگری سپری کرده بود. روزهای سختی را گذرانده بود. روزهایی که حتی ثانیه ای عشقی در دلش نسبت به آن دیگری احساس نکرده بود، اما تمام وجودش، ذهنش، حتی تمام وقایع اطرافش، پر از عشق ممنوعه قدیمی اش بودند. دلی که او را به آن سمت میکشاند و عقل و وجدانی که ترمز احساساتش را میکشید. فقط خدا، خدایی که فراموشش کرده بود، او میدانست که چه شب هایی را به یادش اشک ریخته و به صبح رسانده بود؛ آن هم وقتی که باید بیدار میشد تا با آن دیگری صبحانه بخورند و به سر کارشان بروند. نمیدانست او هم همینقدر به فکرش بوده یا نه.. و حتی بعید میدانست. ولی کاش او هم دوستش میداشت.

دلش میخواست دنیا از حرکت بایستد، دیگر رمق جلو رفتن نداشت. آرزو میکرد کاش تکه سنگی باشد که هیچ اختیار و اجباری برای حرکت کردن نداشته باشد و تا زمانی که عابری دلش بسوزد و یا از سر تفریح، برش دارد و پرتش کند آن طرف تر، در حالت سکون بماند. حالت غم انگیزی میشد اما به آن راضی بود. احساساتِ مُرده، جسمش را ناتوان کرده بود. در همین فکر ها بود که پایش به قلوه سنگی گیر کرد و با دو زانو به زمین فرود آمد. فرود آمدن همان و جاری شدن اشک به روی صورتش همان شد. نمیفهمید برای کدام درد گریه میکند چرا که دردی که از ناحیه زانوی ضرب دیده اش میکشید، به پای درد قلبش نمیرسید. شاید اگر خوب گریه میکرد، نیروی تازه ای به جانش مینشست و میتوانست ادامه دهد. آری باید گریه میکرد تا بتواند ادامه دهد.

داستانک(قسمت اول)

مه غلیظی، محیط را فرا گرفته بود. همه جا در تاریکی فرو رفته بود. نه نور مهتابی، نه چراغ برقی. هیچ.. هیچ نوری وجود نداشت.. باد سردی گه گاهی میوزید و لرز به اندامش می انداخت.. در آن سیاهی خوف انگیز، کنار جاده ای که حتی چشمش آن را نمیدید، با قدم های خسته پیش میرفت. نمیدانست به کجا، فقط میدانست که باید ادامه دهد. اگر به بیراهه میرفت چه میشد؟ کسی بود نجاتش دهد؟ جوابش را خوب میدانست.. هیچ یاور و غمخواری نداشت. خودش بود و خودش. خدا را هم نداشت. چرا که سالها پیش، در همان شبی که به چشم خودش دیده بود که جان از تنش دارد میرود، خدا را هم همراه آن عشق زمینی، در پستوی ذهنش زندانی کرده بود.

نورهای رنگارنگی که بعد از آن شب، به آنها رو آورده بود، حالا کجا بودند که راهش را روشن کنند؟ کسانی که روزی دستش را گرفتند، اگر حقیقی بودند، چرا رهایش کردند؟ آن گرما و حرارت همه دروغین بود؟ این فکرها عذابش میدادند و هر قدمی که بر میداشت، یکی از آنها را کنار میزد. عجیب دلش هوای آن عشق ممنوعه را داشت.. حسرت، تنها واژه ای بود که حالش را وصف میکرد. هنوز صدای دلنشینش را به خاطر داشت.. آن صدای بم و خسته که جانش برایش در میرفت. ولی حالا دیگر دیر بود. برای هر بازگشتی دیر بود. آن راه تاریک و سرد را، با هر سختی و مشقتی که بود، باید به انتها میرساند.

خیالِ روی تو

به تو که فکر میکنم، کلمات ناخودآگاه نوشته میشوند. انگار از قلبم سرازیر میشوند به سمت دستانم..

به تو که فکر میکنم، تمام وجودم مملو از یاد و خاطرات تو میشود، از آن قدیمی تر ها تا همین اواخر...

به تو که فکر میکنم، قلبم پرواز میکند به سوی تو، حوالی آغوشت، و حتی کمی نزدیکتر از آن...

به تو که فکر میکنم، تمام تنم نئشه میشود، برای لمس شدن توسط دستانت، بوسیده شدن توسط لب هایت..

به تو که فکر میکنم، چشمانم طاقت از کف میدهد، میریزد بیرون تمام دلتنگی اش را، دلتنگی دیدن روی همچو ماهت را، دلتنگی خیره شدن به دو گویِ سیاهِ نشسته زیر ابروانت را...

به تو که فکر میکنم، دستانم نگران سرمای دستانت میشوند و بی تابی میکنند برای گرما بخشیدن به آنها..

به تو که فکر میکنم، لب هایم التماسم میکنند برای بوسیدنت..

چه خوب درک میکنم حالا.. آنجا که چاوشی برای معشوقه ی کنارِ خود نداشته اش میخواند: «به تو فکر کردم دوباره دوباره، به تو فکر کردن عجب حالی داره»... به تو فکر کردن، عجب حالی دارد خوبِ من...