داستانک (قسمت دوم)
قدم هایش گرچه سست و خسته، رو به جلو بود، اما فکرش دائما حول و حوش گذشته چرخ میخورد. میدانست که نباید خاطراتشان را مرور کند چرا که لذتی همراه درد با خود داشت اما در آن سرما و وضعیت اسفناک، قلبش به دنبال شعله ای گرما، هرچند کوچک، میگشت. و عشقِ او همان شعله ای بود که وجودش را گرم میکرد و کَمَش می ارزید به تمام روز و شب هایی که کنار دیگری سپری کرده بود. روزهای سختی را گذرانده بود. روزهایی که حتی ثانیه ای عشقی در دلش نسبت به آن دیگری احساس نکرده بود، اما تمام وجودش، ذهنش، حتی تمام وقایع اطرافش، پر از عشق ممنوعه قدیمی اش بودند. دلی که او را به آن سمت میکشاند و عقل و وجدانی که ترمز احساساتش را میکشید. فقط خدا، خدایی که فراموشش کرده بود، او میدانست که چه شب هایی را به یادش اشک ریخته و به صبح رسانده بود؛ آن هم وقتی که باید بیدار میشد تا با آن دیگری صبحانه بخورند و به سر کارشان بروند. نمیدانست او هم همینقدر به فکرش بوده یا نه.. و حتی بعید میدانست. ولی کاش او هم دوستش میداشت.
دلش میخواست دنیا از حرکت بایستد، دیگر رمق جلو رفتن نداشت. آرزو میکرد کاش تکه سنگی باشد که هیچ اختیار و اجباری برای حرکت کردن نداشته باشد و تا زمانی که عابری دلش بسوزد و یا از سر تفریح، برش دارد و پرتش کند آن طرف تر، در حالت سکون بماند. حالت غم انگیزی میشد اما به آن راضی بود. احساساتِ مُرده، جسمش را ناتوان کرده بود. در همین فکر ها بود که پایش به قلوه سنگی گیر کرد و با دو زانو به زمین فرود آمد. فرود آمدن همان و جاری شدن اشک به روی صورتش همان شد. نمیفهمید برای کدام درد گریه میکند چرا که دردی که از ناحیه زانوی ضرب دیده اش میکشید، به پای درد قلبش نمیرسید. شاید اگر خوب گریه میکرد، نیروی تازه ای به جانش مینشست و میتوانست ادامه دهد. آری باید گریه میکرد تا بتواند ادامه دهد.