رویای فردا

من در خیال خود، آینده‌ ای را میبینم که در آن، تو کنارم هستی، هرچند که امروز از من دوری. خانه‌ ای ساده، اما سرشار از آرامش، با پنجره‌ هایی که رو به طلوع صبح باز میشوند. صبح‌ ها، عطر چای در هوای خانه میپیچد، و نور خورشید بر پرده‌ های سپیدمان میتابد.

زندگیمان شبیه رویاهای آرام است، نه پر زرق‌ و برق، نه پر هیاهو، لبریز از لحظه‌ هایی که قلبمان را گرم میکند. عصرها در کنار هم، در سکوتی دلنشین، کتاب میخوانیم؛ گاهی موسیقی ملایمی در پس‌ زمینه جاری است، گاهی تنها صدای نفس‌ های آرام تو، تمام جهانم میشود.

گاهی با هم به تماشای برنامه تلویزیونی مورد علاقه مان مینشینیم و بعد، ساعت ها درباره شخصیت های آن بحث میکنیم. گاهی هم روی برد پرسپولیس و استقلال شرط میبندیم!

کنارم نیستی، اما در خیالم، دستانت را میگیرم و با هم، آهسته و بی‌ شتاب، آینده‌ مان را میسازیم. آینده ای که در آن عشق، نه در کلمات، بلکه در لحظاتِ کوچک روزمره جریان دارد. آینده‌ ای که هر شب، در آغوش تو، به خواب میروم و هر صبح، با عطر حضورت بیدار میشوم.

روزی که تو بیایی، این رویا دیگر خیال نخواهد بود؛ آن را خواهیم ساخت، با دست‌ های خود، با عشق، با صبوری.

بهانه ی زندگی

زندگی، انگیزه داشتن میخواهد...
مثلاً صبح که چشم باز میکنی، اولین چیزی که میبینی، چشمان کسی باشد که تمامِ جهان توست.
مثلاً او هنوز میان خواب و بیداری باشد، اما با لبخند کمرنگی، حضورت را حس کند.
مثلاً دستش را در دستت بگیری، انگار که تمام آرامش دنیا را قاب گرفته باشی میان انگشتانت.
گرمای انگشتانش، خستگی‌ های شب قبل را از تنت بیرون کند، و ضربان منظم قلبش، توانی باشد برای گذراندن یک روز دیگر از زندگی.
بعد بوسه‌ ای آرام روی لب‌هایش بکاری، چیزی شبیه به طلسمی شیرین که تا انتهای روز، انرژی‌ ات را حفظ کند.
زندگی همین لحظه‌ های کوچک است، همین دلخوشی‌ های ساده که دلیل میشوند برای دوباره و دوباره ادامه دادن...

امیدِ دوباره

جانِ دلم،

میدانم که راه پیش رویمان پر از فراز و فرود است، اما آنچه که دلم به یقین میداند، روزهای روشنی است که در انتظار ما نشسته‌ اند. روزهایی که با هم خواهیم ساخت، با لبخندهایی که از جان برمی‌ آیند و آرامشی که نسیبمان میشود.

امید به فردایی که در آن دستان یکدیگر را محکم میگیریم، دلم را گرم میکند. یقین دارم که در کنار هم، حتی دشوارترین لحظات نیز آسان‌تر خواهند گذشت. چشم‌ به‌ راه روزهایی هستم که سپیده‌ اش با مهر تو طلوع می‌کند و شامگاهش در آغوش تو آرام میگیرد.

و باور دارم که بهترین روزهای ما هنوز از راه نرسیده‌ اند، اما بدون شک در پیش‌ اند… و من، بی تاب آن روزهایم، در کنار تو.

قلبِ بیقرار

انگار قلبم بعد از مدت‌ها دوباره یادش آمد که باید بتپد، آخر امروز دوباره با تو حرف زدم. مثل موجی که آرام روی ساحل می‌ نشیند و دوباره به دریا برمیگردد، احساسم به سمتت هجوم آورد، پر از شوق، پر از دلتنگی.

چقدر ساده، چقدر ناگهانی، و چقدر آشنا بود همه‌ چیز. انگار هیچ فاصله‌ای نیفتاده، انگار تمام این مدت فقط منتظر بودم دوباره پیامی از تو دریافت کنم. با اینکه ضربان قلبم را احساس میکنم، اما همزمان چیزی در دلم سنگینی می‌کند… شاید ترس، شاید واقعیت. نمی‌دانم این بار مکالمه‌ ی ما چه معنایی دارد، اما یک چیز را خوب می‌ دانم: هنوز، با تمام فاصله‌ ها، تو برای قلبم همان آدمی…هنوز هم همانی..

دور اما نزدیک...

گفتی اگر ولنتاین را تبریک نگوییم، در حق هم جفا کرده‌ایم. اما من، کمی قبل تر از آن ، همینجا به تو تبریک گفته بودم. نه فقط با کلمات، که با تمام احساسم، با تمام قلبم.

اما دیگر توان تبریک مستقیم ندارم... نه به این دلیل که نمیخواهم، بلکه چون نمیتوانم. انگار کلمات در گلویم گیر میکنند، انگار چیزی مانع میشود که بی‌ پروا بیایم و حرف بزنم. مثلا اگر دوباره غریبه خطابم کنی، میدانی چه بر من میگذرد؟ و تبریک گفتن بدون حضور داشتن، چه دردی را دوا میکند؟ وقتی جایی در کنارت ندارم، وقتی فاصله‌ای افتاده که با هیچ کلمه‌ای پر نمیشود، این واژه‌ ها چه ارزشی دارند؟ و بدان اگر سکوت میکنم، اگر چیزی نمیگویم، این عشق اما هنوز در من جریان دارد، آرام، عمیق، بی‌ صدا..

گفتی وطن آنجاست که در آن دفن شوی؟ خیر عزیز من. وطن آنجاست که تن و روح در آن آرام بگیرد. و این دلتنگی برای وطن، گریبانم را چسبیده و رها نمیکند. اگر تا ابد دلتنگ بمانم چه؟ کاش قبل از اینکه دیر شود، خدا کاری کند...

راستی فردا هم عید است. نیمه ی شعبان. مناسبتی که خیلی دوستش دارم اما حیف. حیف که باز مجبورم اینجا تبریک بگویم و آرزو کنم که کاش ببینی و میان دعاهایت و خلوتت با خدا، جایی هم برای من در نظر بگیری.

جای خالی «تو»

ولنتاین که می‌ آید، شهر پر میشود از رنگ قرمز، از گلهای رز، از جعبه‌ های شکلاتی که در دستان دیگران جا خوش کرده‌. و من؟ من میان این همه عاشق، دست هایم خالی تر از همیشه است.

نه که عشق را نشناخته باشم، نه که قلبم نلرزیده باشد. لرزیده… برای تو. برای تویی که نیستی، برای تویی که اگر بودی، این روز شکل دیگری داشت.

شاید در گوشه‌ ای از این شهر، در میان این همه تبریک و آغوش و بوسه، تو هم لحظه‌ ای به نبودن کسی فکر کنی. کاش آن کس، من باشم…

ولنتاین، روز عشق است، و این روز را به تویی که عشقت در دلم ابدیست، تبریک میگویم.

هرچند دستم به دستت نمی‌رسد، هرچند جای خالی‌ ات در لحظه‌ هایم پر نمیشود، اما عشق که به بودن و نبودن کاری ندارد. تو نیستی، ولی در قلبم نفس میکشی. تو نیستی، ولی در خیالم، هنوز کنارم ایستاده‌ ای.

پس این روز را، این عشق را، این دلتنگی را… به تویی که نیستی اما همیشه در منی، تقدیم میکنم.

ردپایی در سکوت

درِ خانه‌ام را زدی، با مهربانی نگاهم کردی، نامم را در سکوتِ تنهایی این چهاردیواری صدا زدی. آمدنت مثل نوری در دل شب بود، مثل بارانی که بی‌هوا بر دل کویر فرود می‌آید. و من در را گشودم، تو را دیدم، و جهانم پر شد از صدای گام‌هایت، از حضور گرم و مطمئنت.

پنجره‌ها را باز کردم تا عطر بودنت در خانه بپیچد، تا دیوارهای خاموش با زمزمه‌های تو جان بگیرند. به آمدنت دلخوش شدم، به ماندنت ایمان آوردم، به اینکه این‌بار قرار است کسی بماند، کسی که شبیه رفتگان نیست.

اما ناگهان بی‌هوا، سکوت جای صدایت را گرفت. سایه‌ات از چارچوب در عبور کرد و رفت، بی‌آنکه نگاهی به پشت سر بیندازی، بی‌آنکه بگویی چرا. تو رفته بودی ولی رد پایت را در تمام کوچه خیابان ها جا گذاشتی.

حالا خانه‌ام ساکت‌تر از همیشه است، پنجره‌هایم بسته، و نامم، همان که روزی به شیرینی صدا زدی، در گوش دیوارها می‌پیچد و بی‌پاسخ می‌ماند. حالا دلم مانده و عشق و امیدی واهی. امیدی که هر شب در تاریکی اتاقم با خاطراتت جان می‌گیرد و هر صبح با طلوع بی‌رحم حقیقت خاموش می‌شود. هنوز هم گاهی خیال می‌کنم که شاید، شاید دوباره درِ خانه‌ام را بزنی، دوباره نامم را صدا کنی، دوباره صدای قدم‌هایت روی سنگفرش‌ های این کوچه بپیچد.

اما سکوت، تنها چیزی است که از تو مانده. سکوتی که میان هیاهوی دلم رخنه کرده، میان روزهایم کش آمده، میان نفس‌هایم سنگینی می‌کند. هنوز هم گاهی بی‌اختیار رو به در می‌ایستم، گوش می‌سپارم به صداهای خیابان، دنبال نشانی از حضورت می‌گردم. اما تو نیستی. دیگر نیستی.

و من مانده‌ام با خاطراتی چون شیشه ای شکسته، که با هر دست زدنی زخم تازه‌ای روی روحم می‌گذارند. مانده‌ام با این خانه‌ی بی‌لبخند، با پنجره‌هایی که دیگر برای هیچ آمدنی گشوده نمی‌شوند، با نامی که بی‌صدا روی لبانم می‌میرد.

مانده‌ام و پذیرفته‌ام که گاهی آدم‌ها فقط می‌آیند که بروند، فقط صدایت می‌زنند که برای همیشه خاموش بمانند، فقط درِ خانه‌ات را می‌کوبند که بعدش درِ قلبت را ببندند. فقط می آیند که ببینند و بروند.

گریز ناپذیرِ ابدی

عشق هیچ‌وقت از نبودن و ندیدن سر در نمی‌آورد. انگار قاعده‌ی خودش را دارد. نمی‌شود پنهانش کرد، نمی‌شود در را به رویش بست و خیال کرد که تمام شده. حتی اگر چشم‌ها را ببندی، حتی اگر راهت را کج کنی، او راهی برای خودنمایی پیدا می‌کند.

یک روز از دل یک آهنگ قدیمی که بی‌هوا در خیابان می‌شنوی. یک روز از بوی عطری که در ازدحام آدم‌ها به مشامت می‌رسد. یک روز از تکرار یک اسم آشنا در حرف‌های کسی که هیچ ربطی به گذشته‌ات ندارد.

عشق باور نمیکند تمام شدن را، باور نمیکند نبودن را. حتی اگر هزار بار انکارش کنی، او هزار و یکمین بار از یک گوشه‌ی زندگی‌ات بیرون می‌زند، خودش را نشان می‌دهد، دستت را می‌گیرد و می‌گوید: «من هنوز اینجا هستم.» شاید حتی از گذشته شدیدتر.

و عشق با هر نفسی که میکشی، در گوشه ای از قلبت نفس میکشد...

خاموشی پس از بحران

باور نمی‌کنم این منِ در خود فرورفته را… نه اشکی، نه حسرتی، نه نیازی به همدلی. انگار روحم، که همیشه در تلاطم بود، حالا در سکوتی سنگین فرو رفته، جایی میان خستگی و بی‌تفاوتی. نه زخمی تازه است، نه مرهمی که دیر برسد. فقط من مانده‌ام و خلائی که حتی اندوه هم دیگر از آن عبور نمی‌کند.

شاید این همان جایی‌ ست که آدم، بعد از مدت ها جنگیدن، به آن می‌رسد. جایی که دیگر نه از رفتن می‌ترسد، نه از ماندن چیزی می‌خواهد. فقط نگاه می‌کند، بی‌آنکه چیزی در نگاهش بلرزد...

.

نامه

سلام.

دوست ندارم کسی توی چیزهایی که از ریشه متعلق به منه باهام شریک بشه، مثل همون ری اکشن مخصوصی که برای من باز کردی. خودم چندین روزه ازش استفاده نکردم و کاش یه جوری میتونستم بهت خبر برسونم که اونو ببندی و باز نذاری. دلم نمیخواد کسی به جز من ازش استفاده کنه. اه

#حسود_نسیتم

#انحصار_طلبم

دخترت را رها کردی...

زن درونم زخم ها را میشناسد، درد را در مشت می‌فشارد و با آن خو گرفته است. او می‌داند که باید بایستد، که باید راه برود، حتی اگر زمین زیر پایش سست باشد. اما دختر بچه درونم...

او هنوز با چشم‌های پر از رویا در آستانه در ایستاده، دلبسته تو، با دلی که باور دارد دست‌هایت پناه‌ اند. چگونه برایش بگویم که گاهی پناه‌ ها سراب می‌شوند؟ چگونه دلش را از شوق تپیدن برای آغوش تو، باز دارم؟

زن درونم صبور است، اما این دخترک، هنوز امید را می‌فهمد، هنوز دوست دارد نامت را با لبخند صدا بزند. با او چه کنم؟

زخم بدون مرهم

در میانه میدان زندگی ایستاده‌ام،

زخم‌هایم را پنهان می‌کنم و با دست‌های لرزان، پرچم آرامشم را بالا نگه می‌دارم...

هر روز، قدمی به جلو برمی‌دارم، هرچند که زمین زیر پایم ترک برمی‌دارد و درد، همچون پتکی، بر استخوان‌هایم فرود می‌آید...

جنگی که در آنم، فقط برای زنده ماندن نیست، برای زیستن است…

برای لحظه‌ای که بتوانم بی‌هراس، نفسی عمیق بکشم و بگویم: "این درد، روزی تنها خاطره‌ای خواهد شد."

و درد، درد بی پناهی، سایه‌ای‌ست که با طلوع و غروب نفس می‌کشد، در رگ‌ها می‌دود و در جان لانه می‌کند...

گاهی چون خاری در سینه فرو می‌رود، گاهی چون بادی سرد بر زخم‌های کهنه می‌وزد.

زخم هایی که نه مرهم دارند و نه محرم!

                                                   باورم کن _ معین

«در کار عشق ما، همیشه اما بود»

بی جانی ریشه از ساقه پیدا بود

آن شب که گفتی باورم کن با تو می مانم

دلواپسی های من از صبح فردا بود

آن شب که گفتی با تو هستم تا که دنیا هست

«باور نکردم گرچه این جمله زیبا بود»

در عمق دریا هرگز یک قطره پیدا نیست

«پایان عشق ما پایان دنیا نیست»

مثل زلال آب من باورت کردم

مینای یکرنگی در ساغرت کردم

سلطان قلب خود تاج سرت کردم

در چشم دلپاکان پیغمبرت کردم

آن شب که گفتی باورم کن با تو می مانم

دلواپسی های من از صبح فردا بود

آن شب که گفتی با تو هستم تا که دنیا هست

«باور نکردم گرچه این جمله زیبا بود»

در عمق دریا هرگز یک قطره پیدا نیست

«پایان عشق ما پایان دنیا نیست»

ساعت دیواری ۲

دو ساعت و نیمه که دارم گوش میدمش

دو ساعت و نیمه که چشمام اشکیه

دو ساعت و نیمه که غرق شدم تو خاطرات

دو ساعت و نیمه که دنبال جوابم

دو ساعت و نیمه که دارم مقاومت میکنم در برابر سیگار

دو ساعت و نیمه که دارم جون میدم توی این حال خراب

دو ساعت و نیمه که این صدا داره روحم رو خراش میده

دو ساعت و نیمه که زخم دیشبم سر باز کرده

دو ساعت و نیمه که مُردم و خبرش به بقیه نرسیده

ساعت دیواری

آقای چاوشی!

تو بهتر از خودم حالم رو به تصویر کشیدی.

بیا از همان اول اول شروع کنیم.

«آخرین پرنده ام گرم بال و پر زدن» زندگی میکنم با تمام اتفاقات و پستی بلندی ها، نفس میکشم

«آسمونم رفته، کوچ کرده از من» دنیای من، دنیایی که بخاطرش امید به زندگی داشتم، ترکم کرده

«مثل یه ابر سیاه، گریه خوبه واسم» قلب سنگینم فقط با گریه تسکین پیدا میکنه

«من به صبح نمیرسم، خودمو میشناسم» هر شب مرور خاطرات، یه بارِ دیگه منو میکشه. قلبم رو مچاله میکنه

«تو سرت چی میگذره، چه خیالی داری» اینکه چرا به اینجا رسیدیم برام علامت سوال بزرگیه مطمئنم هر چیزی که بود، قابل حل شدن بود

«من که حالم پیداست، تو چه حالی داری» منو میشناسی، با این همه احساس که سرکوب شده نیازی به گفتن نداره حالم، تو اما نمیدونم چی بهت میگذره، تو که اصلا اهل دردودل هم نیستی چجوری آروم میگیری؟

«ساعت دیواری، ساعت دیواری، من عزیزم رفته تو چرا بیداری» من عمر و زندگیمو از دست دادم، شب و روزم یکی شده، شماها که همه باید توی خواب باشین.

«من نمیخواستم بره، این کلافه م کرده» من برای موندن برگشته بودم، برای ساختن، برای تکیه گاه بودن، نیاز به زمان داشتیم فقط...

«زندگیمو میدم، که فقط برگرده» تمام وجودم وقتی متعلق به اونه، جون و زندگی من چه ارزشی داره وقتی که با من نیست؟ همش پیش کش وجود نازنینش.

«هر دومون حیف شدیم، پی این بخت خراب» حیف واقعا حیف... بخت خراب؟ بیا نپذیرم ازت آقای چاوشی. زندگی ما دست خودمونه. به خواست خودمونه. عالم و آدم اگه مانع بشن ولی خودت بخوای، میتونی هر مشکلی رو حل کنی.

«یه رکاب بی نگین، یه نگین بی رکاب» ما یه روح بودیم حالا چجوری جدا از هم زندگی کنیم؟ این پیوند تا ابد قابل شکستن نیست.

ققنوس

دیشب هم مثل تمام شب هایی که روحم در جسمم اضافی بود، گذشت.

صبح دوباره مثل همیشه بیدار شدم. با یک سردرد شدید و پف زیاد پشت پلک... آب سرد دوای خوبی نیست اما چاره ای هم نیست. به همراه مقداری ریمل و مداد چشم شاید بشود آن چشمان غمگین را پوشش داد. منی که آرایش محل کارم تنها ضدآفتاب و رژلب مورد علاقه ام بود حالا با این چشم ریمل زده اندکی معذب میشوم.. اما خب از جواب پس دادن بهتر است.

با تمام این اوصاف، عشقش از دلم رفت؟ _نه

عشقش از دلم میرود؟ _نه

خواهد رفت؟ _نه

به دل گرفتم؟ _نه

چیزی جز عشقش به دلم ندارم.

حالا اندوهی بزرگ دارم. عشق همراه با اندوه آدم را مظلوم تر میکند، احساساتی تر، شکننده تر، شاید هم ضعیف تر! اما خب چاره چیست؟ زندگی همین است.

امید دارم هنوز؟ _انسان به امید زنده است.

من به برنامه خدا ایمان دارم. میخواستم به زور داشته باشم که قسمت نشد. خدا بخواهد بهتر است...

اما نمیدانم از پسش بر می آیم یا نه... با این حجم احساس چگونه زندگی باید کرد؟ کاش خدا به دلم صبر بدهد... تنها چیزی که از او میخواهم همین صبر است...

شب مرگ

ادامه نوشته

🤍❤️

نمیدانم دقت کرده ای یا نه. البته انتظار زیادی است که دقت کنی آن هم با این همه مشغله و کار های زیاد... ولی میخواهم برایت بگویم.. تو که نمیخوانی ولی من میگویم.. فرق زیادی است بین قلب سفید و قرمزی که استفاده میکنم. 🤍 و ❤️...

وقتی عزیزم نمیشنوم، دوستت دارم نمیشنوم، جانم نمیگویی، شب بخیر و صبح بخیر نمیگوییم، وقتی از جانب تو توجهی دریافت نمیکنم، خونی در قلبم جریان ندارد برای همین سفید میشود... اما با کوچکترین گوشه چشمی از طرف تو خون به قلبم میدود و قرمز میشود!

این روزها حالم خراب است. خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من، ورنه دنیای بدون تو خندیدن نداشت... دردم را فقط خدا میداند و کاش چاره ای بیاندیشد برایش. دعای تمام نمازهایم شده یک چیز...

کاش قبل از اینکه دیر شود........

امشب از آرزوها و حسرت هایم میخواهم بنویسم. از اینکه چقدر دلم میخواهد علارغم تمام قول و قرارهایمان بین خودمان و خدا، بگویی میخواهم بیایم ببینمت.. بگویی دلم برایت تنگ شده فلانی، نیم ساعت فقط میخواهم تماشایت کنم. یک ساعت فقط زل بزنم به چشمانت. چیزی نگو، بگذار فقط نگاهت کنم. آخر میترسم. گفته بودم که پای نبودنت بخواهد وسط باشد من میترسم؟ میترسم که آن لبان خوش فرم را باز کنی و از نشدن و نبودن بگویی.. میترسم این آرزوی زیبا را، آرزوی وصال را، از من بگیری... تو که نمیدانی چقدر این برایم مایه ی حیات است. انگیزه ی زندگی کردن... تو میگویی حرف از خودکشی نمیزنم به خاطر دو نفر؟ من هم همینطور عزیزم. من هم همینطور. حالا ببین اگر یکی از آن دو بخواهد نباشد... مرگ تدریجی است عزیزدل.. راستی گفته بودم من ذاتا آدم وابسته ای نیستم؟ اما تو فرق داری برایم.. تمام عزیزانم را اگر نبینم، دلتنگ نمیشوم.. اما تو! ندیدن تو از جانم میکاهد.. کلمات قدرت ادای مطلب را ندارند و شاید هم من دیگر توانش را ندارم که خودم و احساسم را بفهمانم. کاش در عصر جدید چیزی هم برای انتقال صحیح احساسات اختراع میکردند... دوستت دارم جانِ من. تا ابد و یک روز🤍

آلبوم مجازی

همیشه برایم عجیب بود که کسی شصت هفتاد تا عکس پروفایل داشته باشد اما حالا میگویم چقدر خوب که تو هم از همان افرادی که تعداد پروفایل زیادی دارند.. با اولین عکس، خاطرات آن روز برایم زنده میشود.. بعدی لبخندم را عمیق تر میکند و بعدی و بعدی همینطور عمیق و عمیق تر.. و آنجاست که قربان صدقه رفتن ها شروع میشود. چشم ها، خط اخم روی پیشانی، موها، ابروها، لبخند، لب ها، گوش ها، بینی و... همه و همه جایگاه مخصوصی در قربان صدقه هایم دارند. چقدر دوست داشتنت زیبا و هیجان انگیز است! دوست داشتنیِ من! بعضی روزها از شدت دوست داشتنت به خدا پناه میبرم. کاش بدانی چرا...

و تو، تمامِ ناتمام منی🤍

من از تو راه برگشتی ندارم

نمیدونم چرا کسی باید جواب متنی رو بده که مخاطبش کاملا واضحه که یک شخص خاصه.. و وقتی متنی رو خوندی و منظورش رو متوجه نشدی، یعنی اون نوشته ما بین اون دو نفر معنی خاصی داره و قرار نیست همه متوجه هدف اون متن بشن!

به هرحال... اینجا مینویسم. مثل تمام این مدت. اینجا مینویسم بلکه قلبم آروم بشه. مهم نیست مخاطبم اینجارو بخونه یا نه. جواب بده یا نه. من فعلا صلاح قلب و احساسم رو در ادامه این راه یکطرفه میبینم. چون دلم روشنه که تهش، حالِ خوب قراره قسمتمون شه. شاید بیش از حد امیدوارم شایدم بیش از حد به خدا اعتماد دارم. نمیدونم ولی این راه برای من بدون برگشته🤍