اینجا بدون تو/با تو

زمانی که حرف نمی‌زنیم دلم می‌گیرد. انگار تمام دنیا به گلویم فشار می‌آورند. انگار کل جهان قلبم را می‌فشارد. انگار درد تمام بیماران درون سینه‌ام است. انگار غروب روزی است که عزیز از دست داده‌ام همانقدر غم‌انگیز همان قدر تاسیان...

با تو که حرف می‌زنم جهان روشن می‌شود. خورشید می‌تابد. ماه نورانیست و زمین سرشار از حس زندگی. پروانه‌ها پرواز می‌کنند. گنجشک‌ها می‌خوانند و من و تو دست در دست یکدیگر، به سوی مقصد نامعلوم می‌دویم.

بودن تو، نور جهان من است. دلیل بودن من. دلیل نفس کشیدنم، دلیل راه رفتنم. دلیل زیستن‌م. بهانه حرف زدنم. بهانه زندگی و زنده بودنم...

روشنی جهان من! بمان. بمان تا روزهای تاریک برنگردد. بمان تا تقاص روزهای تیره را از جهان بگیریم. تا نشان دهیم عشق رسیدن دارد. عشق با هم بودن دارد. عشق حال خوب دارد. زندگی دو نفره دارد. روزهای مشترک دارد. بمان تا به جهان ثابت کنیم عشق رسیدن دارد!

حالِ این روزهام

این روزا ترس عجیبی منو فرا گرفته و کلی "اگه" توی سرَم هست...

باور دارم تا خدا نخواد برگی از درخت زمین نمیوفته، اما به توان خودم شک دارم. هرچند الان که خواستم اون اگه‌ها رو بنویسم، باز به این نتیجه رسیدم که زودتر از موعد دارم فکر و خیال واهی میکنم. باز هم زودتر از موعد خواب و خوراک رو از خودم گرفتم... ذهن آدمیزاد چرا اینجوریه؟ برای اتفاق نیوفتاده، کلی برنامه ریزی میکنه و وقتی سر و تهش رو نمیتونه به هم برسونه، پر از تردید میشه؟ اگه ذهنم انقدر از پیش واسه خودش تصمیم نگیره، قطعا آرامش بیشتری خواهم داشت...

قشنگِ من

از قدیم شنیدیم که میگن «عشق آدم رو کور و کر میکنه». منظورشون هم که کاملا واضحه. تو وقتی عاشق یکی میشی، بدی ها و عیوبش رو نمیبینی و اون فرد رو خوب مطلق میدونی. من این جنبه از این جمله رو خیلی منفی میبینم. در واقع برای عشق دوران نوجوانی و دورانی که عقلت هنوز به قولی باد داره، صدق میکنه.

اما یه جنبه خیلی قشنگی داره این جمله که من تاحالا ندیدم کسی بهش اشاره کنه.

«عشق آدم رو کور میکنه»: خیلی آدم‌ها هستن که روزانه توی خیابون یا تلویزیون یا شبکه‌های مجازی میبینیم که ممکنه از نظر معیارهای زیبایی‌شناسی خیلی بالاتر از معشوقمون باشن اما... معشوقِ ما، یا حداقل در مورد خودم بخوام بگم، تو، زیباترین و جذاب‌ترین آدمی هستی که دیدم و به چشمم بقیه آدم‌ها کاملا معمولی هستن. قشنگ‌ترین و مهربون‌ترین چهره‌ای که یادآوریِ ترکیبِ صورتت با اون ریش‌ و سیبیل مردونه، چشم و ابروی مشکیِ اصیل ایرانی، فرم زیبای لب‌ها و بینی، یا حتی بدون ریش و سیبیل، در هرحالی که هستم لبخند روی لب‌هام میاره و این جمله کاملا درسته: عشق آدم رو کور میکنه. کور میکنه تا بقیه به چشمت نیان و فقط و فقط و فقط معشوقت به چشمت الهه زیبایی باشه.

«عشق آدم رو کر میکنه»: از نظر اساتید فن بیان و صدا، که کارشون تشخیص صدای خوب و مستعد گویندگی یا آواز هست، شاید صدای معشوقِ‌ما در رده های بالا قرار نگیره، اما... به گوشِ ما، یا نه در مورد خودم بگم، به گوشِ من، صدای تو که اولین جرقه‌های عشق توی دلم با اون صدای جادویی زده شده، گوش‌نوازترین و دل‌نشین‌ترین صدای جهانه و دیگر صداها معمولی‌ان، و خیلی از صداها که مورد پسند عموم هست، از نظر من گوش‌خراش. چون صدای تو قلب منو لمس میکنه و عشق آدم رو کر میکنه تا خاص‌ترین صدا، صدای معشوقمون باشه.

...

مینویسم چون فکر میکنم تا وقتی برگردی اینجارو نمیخونی.

اگه هم قبل برگشتن سر زدی، نخون...

ادامه نوشته

علمی که با تو معنی میدهد

لب‌هایت، نقطه‌ی انفصال من از دنیا و اتصال به ماورای هستی‌ست. فارغ از زمان و مکان، همان لحظه‌، همان نقطه، همانجا کانون جهان است. لبانت قوانین فیزیک را نقض میکند، چون آنجا، مرکز گرانش این دنیاست. جاذبه از تو آغاز می‌شود. مبنا تویی و...لبانت!

بیا فرض کنیم که اینگونه نباشد، پس چرا در غیاب تو، انقدر پریشان و سراسیمه‌حال میشوم؟ چرا ذره ذره وجودم از هم می‌پاشد؟ و چرا وقتی هستی، همه چیز سر جای خودش قرار میگیرد؟ قلبم، فکرم، احساسم، دستم و... لبانم!

فیزیک میگوید مرکز ثقل هر جسم، جایی‌ست که در آن به تعادل میرسد. تو حتی همین قانون را هم نقض میکنی! چون تو، جسم من نیستی، اما لبانت مرکز ثقل من است! همان نقطه‌ای که اگر به آن تکیه نکنم، فرو میریزم، آخ از لبانت...

روزهای نبودنت

«دلتنگی» خیلی عجیبه،

دلتنگی برای نیمه‌ی روحت، عجیب تر...

روز همه چیز عادیه!

عادی که میگم، یه غبار غمیه که روی همه چیز نشسته.

مثلا لیوان رو برمیداری آب بخوری، یاد لیوانِ محبوب و همیشگیش میوفتی و اون آب تیغ میشه میره توی گلوت.

مثلا از یخچال ماست برمیداری همراه غذا بخوری، نگاهت میوفته به شیشه ی دَلار و دستت خشک میشه.

آخه ماست و دَلار خیلی دوست داره!

لباس میپوشی بری بیرون به کارات برسی، چادرت رو سر میکنی، یاد نگاهش به خودت میوفتی که اولین بار با چادر دیده بودت و گفته بود: «داری چیکار میکنی با این قلب، رحم کن»

وقتی کلید میندازی در رو قفل کنی، یاد قهر و دلخوری‌ای که بابت خرید اون جاکلیدی باهم داشتین میوفتی. یه دست میکشی روی گل‌ِ توی جاکلیدی، انگار که داری قلبِ دلخورش رو نوازش میکنی...

همه ی اینا میگذره... با لبخند های غم گرفته، با یادآوری های تلخ و شیرین، با نمِ اشک نشسته توی چشم.

تا اینکه شب میشه!!

فاجعه تازه اونجا آغاز میشه.

جایی که دلتنگی میشه یه هیولا و به قلبت حمله میکنه.

مثل بختک چمبره میزنه روی روحت

هیچ راهی نیست که از دستش رها شی.

مدام فکر فکر فکر...

اشک اشک اشک...

ساعت ها از وقتی که میخواستی بخوابی میگذره، اما دریغ از لحظه ای خواب آلودگی

این پروسه اونقدر ادامه پیدا میکنه تا فشاری که داره به تک تک اعضای بدنت میاد، بیهوشت میکنه!

دلتنگی برای نیمه‌ی روحت، عجیب ترین احساسیه که میتونی تجربه کنی... بی رحم ترین!