روزهای نبودنت
«دلتنگی» خیلی عجیبه،
دلتنگی برای نیمهی روحت، عجیب تر...
روز همه چیز عادیه!
عادی که میگم، یه غبار غمیه که روی همه چیز نشسته.
مثلا لیوان رو برمیداری آب بخوری، یاد لیوانِ محبوب و همیشگیش میوفتی و اون آب تیغ میشه میره توی گلوت.
مثلا از یخچال ماست برمیداری همراه غذا بخوری، نگاهت میوفته به شیشه ی دَلار و دستت خشک میشه.
آخه ماست و دَلار خیلی دوست داره!
لباس میپوشی بری بیرون به کارات برسی، چادرت رو سر میکنی، یاد نگاهش به خودت میوفتی که اولین بار با چادر دیده بودت و گفته بود: «داری چیکار میکنی با این قلب، رحم کن»
وقتی کلید میندازی در رو قفل کنی، یاد قهر و دلخوریای که بابت خرید اون جاکلیدی باهم داشتین میوفتی. یه دست میکشی روی گلِ توی جاکلیدی، انگار که داری قلبِ دلخورش رو نوازش میکنی...
همه ی اینا میگذره... با لبخند های غم گرفته، با یادآوری های تلخ و شیرین، با نمِ اشک نشسته توی چشم.
تا اینکه شب میشه!!
فاجعه تازه اونجا آغاز میشه.
جایی که دلتنگی میشه یه هیولا و به قلبت حمله میکنه.
مثل بختک چمبره میزنه روی روحت
هیچ راهی نیست که از دستش رها شی.
مدام فکر فکر فکر...
اشک اشک اشک...
ساعت ها از وقتی که میخواستی بخوابی میگذره، اما دریغ از لحظه ای خواب آلودگی
این پروسه اونقدر ادامه پیدا میکنه تا فشاری که داره به تک تک اعضای بدنت میاد، بیهوشت میکنه!
دلتنگی برای نیمهی روحت، عجیب ترین احساسیه که میتونی تجربه کنی... بی رحم ترین!