امیدِ روزهای تاریکم

دلتنگی،

هرچقدر که طولانی باشد، مقصدش تویی.

هر قطره اشک، پلی‌ ست میان این روزهای بی‌ تو بودن،

تا آن لحظه که دوباره صدای نفس‌ هایمان در هم گره بخورد.

و آن‌ وقت، سکوت هم معنا پیدا میکند.

آن‌ وقت، حتی شب هم روشن میشود.

چرا که دو دل، که از یک جنس‌اند،

هرگز در تاریکی جا نمی‌ مانند.

و روزی که دوباره دلهایمان در آغوش هم آرام بگیرند، فاصله

ها، از فاصله بودن شرمشان میگیرد.

و این ذات عشق است که همیشه راهی پیدا میکند.

احتیاجات

گاهی آدم نمیخواهد حدس بزند، نمیخواهد از نگاه‌ ها و رفتارها، دوست‌ داشتن را بیرون بکشد. گاهی دلش میخواهد بشنود، با تمام وضوح، با تمام سادگی.

من میدانم، حس میکنم، میفهمم… اما شنیدن چیز دیگری‌ ست. شنیدن، مثل لمس کردن است، مثل اطمینان.

به من بگو… نه از روی اجبار، نه برای آرام کردنم، بلکه چون در دلت جاریست.

بگو که دوستم داری، بگذار کلماتت مثل نوازش، روی روحم بنشیند. بگذار این لحظه، در میان تمام بی‌ ثباتی‌های دنیا، یک حقیقت محکم باشد.

کاش بگویی… فقط همین.

[عنوانی ندارد۲]

حال اون بچه ای رو دارم که بعد ساعت ها گریه کردن، مادرش برگشته و پیداش کرده...

همونقدر امیدوار و خوشحال...

خداروشکر

که هست و تورو هم برام حفظ کرده. کاش منو لایق این بودنت بدونه و ازم نگیرتت🫂

[عنوانی ندارد]

دلم به اندازه کل غم های دنیا و آدماش گرفته...

چشمام به اندازه آب کل اقیانوس ها و دریاها، اشک داره...

حال اون بچه ای رو دارم که توی ازدحام جمعیت، دست مادرشو ول کرده و گم شده...

همونقدر ترسیده، همونقدر تنها، همونقدر نگران و ناراحت، همونقدر حیرون و سرگردون...

وصله‌ ی جان

قندِ روزهای تلخم، سلام...

شیرینیِ لحظه‌ های طاقت‌ فرسای زندگی، نسیمِ خنکِ روزهای داغ و سوزان، آرامشِ جانِ خسته از طوفان‌ های سهمگینم... سلام.

با تو از آینده سخن نمیگویم، چون تمامِ من، همین حالا، در این لحظه‌، محتاج حضور توست. و این احساس، از دیروز بیشتر و از فردا کمتر در وجودم جریان دارد... مثل موجی که بی‌ وقفه به دنبال ساحل میگردد.

وقتی تو هستی، هم حالِ دلِ دختر بچه‌ی درونم خوب است، هم حالِ زنِ دلباخته ای که شیفته‌ ی معشوقش شده... تو برایم امنیت بی انتهایی، که تمام زن بودنم در آن معنا مییابد.

دلم آنقدر دلتنگ لمسِ آغوشِ گرم و امن توست که کاش دکمه‌ ی پیراهنت بودم… همان دکمه‌ ی روی قفسه‌ ی سینه‌ات که همیشه حواست هست بسته باشد، تا هیچ‌ چیز میان ما فاصله نیندازد.

کاش این فاصله به یک پلک زدن خلاصه میشد… کاش تو بودی و من، و جاده‌ ای که هیچ انتهایی نداشت، هیچ‌ وقت تمام نمیشد، هیچ‌ وقت جدایی در آن معنا نداشت...

همسفرِ زندگی

دستم را در دستانت میگذارم، نه فقط برای روزهای آفتابی و لحظه‌ های بی‌ دغدغه، که برای همه‌ ی طوفان‌ ها، همه‌ ی شب‌ های تاریکی که تنها چراغشان حضور توست. در این دنیا، میان هیاهو و عبور آدم‌ ها، تنها با تو و در کنار تو میشود تلخی ها را تحمل کرد، تنها حضور تو آن را شیرین میکند.

این سفر، برای من چیزی فراتر از عبور از جاده‌ ها بود. سفری به عمق دل‌ هایمان، به لحظه‌ هایی که با تو زیباتر شدند. پیش از این، هرگز این‌ گونه شریک بودن را حس نکرده بودم. هرگز لمس نکرده بودم که چگونه میشود در میان تمام ناآرامی‌ های دنیا، آرامش را در یک نگاه، در یک لمس، در حضور یک نفر پیدا کرد.

دونفره‌ هایمان، قشنگ‌ ترین لحظات زندگی‌ ام شدند. لحظه‌ هایی که در آنها، بی‌ نیاز از جهان، فقط ما بودیم و همین بس بود. لحظه‌ هایی که معنای واقعی عشق را، همدلی را، یکی شدن را در آن‌ ها چشیدیم.

دستم را در دستانت بگیر، برای همیشه، برای تمام روزهای پیش رو. برای شادی‌ ها و سختی‌ ها، برای سفرهایی که هنوز نرفته‌ ایم، برای خاطراتی که هنوز نساخته‌ ایم. تو را داشتن، تمام چیزی است که میخواهم.