واگویه

این روزا، سعی میکنم بیشتر احساساتم رو به خودت نشون بدم، بیشتر بهت بگم که چقدر وجودت برام ارزشمنده و چقدر بهت نیاز دارم. درسته نامه‌ها و متن های طولانی، خوندنشون لذت دیگه ای داره، اما ابراز احساس لحظه‌ای، این روزا بیشتر نیازه. واسه همینه که اینجا کمتر مینویسم و بیشتر در لحظه واگویه میکنم. البته که خودمم دلتنگ نوشتن های طولانی میشم. ازونا که محبوب رو میذاری پشت پلکات و نگاهش میکنی و پشت هم جمله‌ها میان و نوشته میشن.

احساسات درونی

من وقتی باور کردم که ترس‌های توی سرم، واقعی نیست و تو واقعا عاشقمی، یه جور دیگه‌ای دلبسته‌ت شدم. یه جوری که فرقش با گذشته، زمین تا آسمونه... کاش قلب من، توی سینه تو بود، تا لطافت و قشنگی این حس رو لمس کنی... تا وقتی میگم عکست رو میبینم، ناخودآگاه لبخند میزنم یعنی چی... وقتی میگم برای راحتی و آسایش تو زمین و زمان رو به هم میدوزم یعنی چی... کاش بدونی عشق تو، چه قدرتی بهم داده و تو چه پشت و پناه محکمی واسه قلب کوچیکمی... کاش بدونی این زندگی، بدون تو، دیگه هیچ چیز ارزشمندی برام نداره و قلب و روح و احساسم، حتی یک ثانیه بدون تو، دیگه زنده نیستن. کاش خدا تو رو برام زیادی نبینه.

«سی روز تا روز موعود»

ناگفته ها

من احتیاجت دارم...

به بوی تو روی لباسم، به صدات دم گوشم، به سنگینی تنت روی تنم، به دستات دور کمرم، به بوسه‌هات روی لبم و به نگاهت روی خودم احتیاج دارم... و کجا جز اینجا میتونم فریاد بزنم و به زبونش بیارم؟

من به هر روز دیدن و شنیدنت احتیاج دارم!