به خودم اومدم دیدم نزدیک به نیم ساعته چشمامو بستم و دارم به روزهای آینده ی مشترکمون فکر میکنم. نه دو سه سال بعد... حدودا پونزده بیست سال بعد... وقتی که زن و مردی در آستانه ی میانسالی هستیم.. وقتیکه موها و ریشت از این مشکی پرکلاغی شده یه جوگندمی جذاب. وقتیکه چین و چروک افتاده دور چشمامون. روزهایی که سر صبح بدو بدو صبحانه آماده میکنم، پیراهنت رو اتو میکنم، چون شب قبل تا دیر وقت نشستیم فیلم دیدیم و فرصت نشده بود انجامش بدم. یه مدیرِ کت و شلوار پوشیده ی جذاب رو راهی مدرسه میکنم و بعد خودم به کارهای خونه میرسم.

میزی که دیشب با وجود شیطنت های تموم نشدنی شما حتی تا به این سن، به حال خودش رها کرده بودم رو جمع میکنم. ظرف ها توی ظرفشویی. برنج خیس میکنم. لباس های چرک رو میندازم لباسشویی و یه غری زیر لب میزنم که باز جیب شلوارت رو خالی نکرده قاطی لباس چرک ها کردی...
لباس میپوشم میرم تا قصابی محل... آخه غذای امروز باقالی پلو با گوشتِ محبوبِ شماست و من به عادت همیشه باید با گوشت تازه درستش کنم. سر راه سبزی خوردن میگیرم و ماست محلی... هرچقدر میگم روی گوشت نباید ماست بخوری، به حرفم گوش نمیدی و باز مجبورم دل بدم به دلت...
شاید این سوال برات پیش بیاد که خودم چرا توی تصوراتم سر کار نمیرم! چون فکر میکنم اون زمان و بعد از چند سال سروکله زدن با بچه ها، تصمیم میگیرم تمام وقت و تمرکزم رو صرف خودم، تو و خونه‌مون کنم. شاید هم پاره وقت مدرسه میرم. نمیدونم!!