من جنگ ندیدم،

بلدش نیستم، نمیدونم باید چیکار کنم...

فقط یه چیزی رو خوب میدونم. باید اونجایی نفس بکشم که تو نفس میکشی، همون استرسی رو تحمل کنم که تو تحمل میکنی، همون صدا و بمب و موشکی رو تجربه کنم که تو تجربه میکنی. مهم نیست چی میشه. مهم اینه زیر این بمب و موشک ها، قلبی دارم که برای تو میتپه.

به خاطر تو و قوت قلب برای تو بودن هم که شده، به خودم اومدم و دیدم ترس اینجا بی معنیه. ترسیدن یعنی اعتماد نداشتن به نیرویی که داره کل جهان رو هدایت میکنه. خودم رو بار دیگه به دست های قدرتمند خدا سپردم و به هر چیزی که برامون میخواد، راضیم و تنها چیزی که میخوام ازش، تاب و توان صبر به سرنوشتیه که مقدر کرده برامون... من کی باشم که برای خدا تعیین تکلیف کنم. خودش بهتر میدونه چجوری برامون بچینه که بهترین باشه...

ببخش اگه کم طاقتی کردم، ضعیف بودم، ترسیدم... با این وجود اما با قدرت میگم دوستت دارم. در همه حال و همیشه. حتی اگه جنگ بین دستامون فاصله بندازه