خانه ی ما
عشق من!
خانه با تو جانِ تازه میگیرد. با نفس هایت، با حضورت، با همان لبخند همیشگی ات که تمام خستگی های روز را از دلم پاک میکند. صبح که چشم باز میکنی، انگار خانه بیدار میشود. صدای قدم هایت که در فضای خانه میپیچد، صدای کشیده شدن صندلی ات کنار میز. چای که برایت دم میکنم، انگار عطرش جور دیگری میشود. گرم تر، دلنشین تر، خوش طعم تر… همه چیز انگار با بودنت زنده تر است.
وقتی نیستی، خانه فقط یک چهاردیواری ست، اما وقتی قدم در آن میگذاری، انگار زندگی دوباره به جریان می افتد. تمام روز را منتظر لحظه ای هستم که خسته از روزگار بازگردی، در را باز کنی و با همان نگاه آشنایت، امن ترین نقطه ی دنیا را به من ببخشی. آن وقت، تمام خستگی های دنیا از دلم میرود، تمام روزهای سخت رنگ می بازند و تمام دلتنگی ها در آغوشت آرام میگیرند.
مینشینی و من کنارت، حرف هایت را گوش میدهم، نگاهم را در نگاهت گره میزنم و آرامش میگیرم. خانه برای تو پناه است، و تو برای من. وقتی هستی، چراغ ها روشن ترند، دیوارها گرم تر، حتی هوا نفس کشیدنی تر میشود.
من «زن» این خانه ام، زنی که دلش به بودن تو قرص است، که زندگی اش در نگاهت معنا میگیرد، که شب ها در آغوشت چشم میبندد و صبح ها با عطر حضورت جانِ دوباره میگیرد. تو دلگرمی منی، تکیه گاه من، «مرد» این خانه.