روز دهم تا دوازدهم
از اینکه ضعف و ناامیدی ام را به تو انتقال میدهم، غمگین میشوم.
از اینکه گاهی حرف از مردن و نبودن میزنم، غمگین میشوم.
از اینکه در این زمانه ای که معلوم نیست فردا باشیم یا نباشیم، به جبر از یکدیگر دوریم، غمگین میشوم
این روزها غم تماما در تار و پود من رخنه کرده...
دیگر تنها غمی هستم که دست و پا دارد، راه میرود، نفس میکشد.
امید اما هنوز در دلم نمرده... که اگر امید هم نبود، شاید تنها مرگ منطقی ترین راه برای رهایی از این وضعیت بود.
اما من امیدوارم!
با تمام غم و اندوه
در عین ناامیدی
امیدوارم
که روزهای خوب دوباره برمیگردد
که باز دوباره هوای این وطن، پر از صلح و صفا و امنیت میشود.
فقط کاش خدا این روزها صبر بیشتری به ما بدهد
کاش به جوانی ما رحمی کند...
+ نوشته شده در سه شنبه سوم تیر ۱۴۰۴ ساعت 15:35 توسط Me
|