من در خیال خود، آینده‌ ای را میبینم که در آن، تو کنارم هستی، هرچند که امروز از من دوری. خانه‌ ای ساده، اما سرشار از آرامش، با پنجره‌ هایی که رو به طلوع صبح باز میشوند. صبح‌ ها، عطر چای در هوای خانه میپیچد، و نور خورشید بر پرده‌ های سپیدمان میتابد.

زندگیمان شبیه رویاهای آرام است، نه پر زرق‌ و برق، نه پر هیاهو، لبریز از لحظه‌ هایی که قلبمان را گرم میکند. عصرها در کنار هم، در سکوتی دلنشین، کتاب میخوانیم؛ گاهی موسیقی ملایمی در پس‌ زمینه جاری است، گاهی تنها صدای نفس‌ های آرام تو، تمام جهانم میشود.

گاهی با هم به تماشای برنامه تلویزیونی مورد علاقه مان مینشینیم و بعد، ساعت ها درباره شخصیت های آن بحث میکنیم. گاهی هم روی برد پرسپولیس و استقلال شرط میبندیم!

کنارم نیستی، اما در خیالم، دستانت را میگیرم و با هم، آهسته و بی‌ شتاب، آینده‌ مان را میسازیم. آینده ای که در آن عشق، نه در کلمات، بلکه در لحظاتِ کوچک روزمره جریان دارد. آینده‌ ای که هر شب، در آغوش تو، به خواب میروم و هر صبح، با عطر حضورت بیدار میشوم.

روزی که تو بیایی، این رویا دیگر خیال نخواهد بود؛ آن را خواهیم ساخت، با دست‌ های خود، با عشق، با صبوری.