زن درونم زخم ها را میشناسد، درد را در مشت می‌فشارد و با آن خو گرفته است. او می‌داند که باید بایستد، که باید راه برود، حتی اگر زمین زیر پایش سست باشد. اما دختر بچه درونم...

او هنوز با چشم‌های پر از رویا در آستانه در ایستاده، دلبسته تو، با دلی که باور دارد دست‌هایت پناه‌ اند. چگونه برایش بگویم که گاهی پناه‌ ها سراب می‌شوند؟ چگونه دلش را از شوق تپیدن برای آغوش تو، باز دارم؟

زن درونم صبور است، اما این دخترک، هنوز امید را می‌فهمد، هنوز دوست دارد نامت را با لبخند صدا بزند. با او چه کنم؟