صبر کردن برای ساختن آینده، با شرایطی که دارم، داره ذره ذره روحم رو از بین میبره...
صبح ها که بیدار میشم، تنم میل به چسبیدن به تخت رو داره ولی عقل نیمه هوشیارم نهیب میزنه که پاشو... یه روز دیگه شروع شده و تو باید براش بجنگی. به سختی چندتا دلیل برای خوشحالی کوچیک پیدا میکنم تا سرپا شم.. اما انقدر غرق روزمرگی و تلاش برای خوب نشون دادم حالم به بقیه میشم، که تمام اون انرژی مثبت ها ی سرصبحی، دود میشه میره هوا...
حالا این مابین، وقتی تو هستی، صدات هست، زندگیت رو میبینم که جریان داره، حال خوبت و هر چیزی که به تو ربط پیدا میکنه، یه نوری میشه توو قلبم و میگه ادامه بده دختر.. برای این آدم باید ادامه بدی.
کنارم نیستی ولی اسمت که میاد، رنگ مورد علاقه ت رو که میبینم، ماشینی که ماشین تو نیست ولی شبیهشه رو که میبینم، اسم تیم مورد علاقه ت رو که میشنوم، تیکه کلام های خاصت رو که استفاده میکنم، جاکلیدی ست مون رو که میبینم، قرآن که میخونم، چاوشی که گوش میدم، آهنگ های خاصمون که یهو پلی میشه، سریال هایی که میبینیم، پست هایی که از عشق میگه، عکس هات که باهام حرف میزنن، یاد لمس کردن دست هات، حتی چای با نبات و هزار تا چیز کوچیک و بزرگ دیگه، لبخند میشه روی لبام.. یه لبخند شیرین... نه مثل گذشته ها تلخ.
تو قند روزهای تلخ منی جانم...
خدا برام حفظت کنه❤️