پناه میبرم به تو از تمام نامهربانیها
شاید عجیب باشه برات اما اینو بدون که مهمترین چیزی که تو بهم دادی، عشق نبوده!
اون چیزی که تو بهم دادی، خیلی عمیقتر و باارزشتر از عشقه. تو بهم یه پناه دادی؛ یه گوشهی امن که وقتی همه چیز سخت و بیرحمانه میشه، همین که به یادت میوفتم، یه نفس راحت از ته دل میکشم. یه حس «آرامش مطلق»... چیزی که هرجایی پیدا نمیشه، پیش هرکسی حس نمیشه. فقط وقتیکه «تو» هستی جریان داره و انگار توی خونه خودمم؛ امن ترین نقطه دنیا.
تو بهم یاد دادی که عشق قرار نیست همیشه با ترس، نگرانی یا اضطراب همراه باشه. با تو یاد گرفتم که عشق یعنی «فهمیدن»، نه «اثبات کردن». یعنی سکوت رو بفهمی، فاصلهها رو درک کنی و مطمئن باشی که کسی قرار نیست بره.
تو با بودنت بهم یاد دادی که نگاهها هم میتونن پر از حرف باشن، یه لبخند کوچیک میتونه تموم خستگی یه روز سخت رو از بین ببره.
تو بهم نشون دادی که میشه در کنار کسی باشی و نیاز نباشه نقاب بزنی، نیاز به تظاهر نباشه. میتونی خودِ خودت باشی و قضاوت نشی.
با تو فهمیدم «دوست داشتن» یعنی وقتی حرف میزنی، حتی اگر موضوعش مورد علاقهم نیست، اما چون کلام از دهان تو خارج میشه، دلم بخواد فقط گوش بدم و هیچ وقت حرفت به پایان نرسه چون صدای تو خودِ آرامشه برام.
تو وادارم نکردی تغییر کنم، بلکه کمکم باعث شدی خودِ واقعیم رو دوباره به یاد بیارم؛ اون بخش آروم، لطیف و زنانهی وجودم که زیر زخمها پنهون شده بود.
مهمترین چیزی که تو بهم دادی، فقط حضورت نیست... بلکه احساسیه که با تو پیدا کردمش و درونم شکل گرفت؛ احساس اینکه هنوز میتونم عاشق باشم، هنوز قلبم میتپه، هنوز میتونم رویا بسازم و هنوز امید داشته باشم.
تو بهم یاد دادی که عشق، گاهی حتی از رابطه هم فراتر میره و وقتی بینمون جاری میشه، تبدیل میشه به نیرویی که زندگی رو معنیدار میکنه.
تو شاید فقط یه آدم باشی، ولی چیزی که درون من زنده کردی، یه «جهان کامله»؛ پر از صدا، رنگ، احساس، آرامش و یقین.
و تو بزرگترین هدیهای که میتونستم بگیرم رو بهم دادی؛
و اون اینه که بهم نشون دادی هنوز عشق واقعی وجود داره...