چیزهایی که کسی نمیدونه...
همیشه دوست داشتم وقتی بزرگ میشم، زن خانهداری باشم که هیچ ایرادی از خونهداری و مدیریت داخلی خونهش نمیتونی بگیری. زن خانهداری که بچههاش از تمیزی برق میزنن، تربیتشون زبانزد فامیله، شوهرش از آرامش و نظم خونه و زیبایی و لطافت همسرش حظ میکنه. زن خانهداری که قدرتِ داخل خونه ست و بیرون خونه متکی به همسرش. اصلا از این زن هایی که بدون همراهی همسرشون از در خونه بیرون نمیرن. کاملا قدیمیطور و سنتی!
اما زندگی یه جوری رقم خورد برام، با اینکه میتونستم همون زن وابستهی بلدِ خونه و نابلدِ بیرون باشم، انتخاب کنم که روی پای خودم وایسم. انگار وقتی از ۱۳ ۱۴ سالگی عبور کردم، وقتی دیدم توی همین خونه، با وجود ۳ تا مرد، کسی نیست که به خواسته های من بها بده، تمام اون آرزوها رو مچاله کردم انداختم دور. چند سال بعد، وقتی بزرگترین مرد زندگیم رفت، دیگه جایی بود که خودم باید میشدم مرد زندگیم. یادم رفت از کسی کمک بخوام. یادم رفت ظرافت یعنی چی. یادم رفت حتی خوشبخت بودن یعنی چی. هیچ وقت نتونستم به کسی کامل تکیه کنم چون ترسیدم. چون به خودم بیشتر از همه اعتماد داشتم که همیشه پای خودم وایمیستم.
الان وقتی میبینم یه دختری راحت داره خونه باباش زندگیش رو میکنه، حسودی نمیکنم، حسرت میخورم. یه بغض میشینه توی گلوم. با اینکه خودم انتخاب کردم که وابسته نباشم، حتی از نظر احساسی، اما باز یه بغضِ تلخ....
الان وقتی یه خانم محجبه میبینم که دست پسرکوچولوش رو دستش گرفته و بهش میگه بریم بابا منتظره، بغض میشینه توی گلوم. خودم انتخاب کردم، ولی احساسات در لحظه به آدم مجال نمیده که منطقی باشه. وقتی از اون لحظه گذر میکنی میگی خدایا شکرت...
و من این روزها با دیدن هر بچه ای، احساسی درونم به جریان میوفته که خودم انتخاب کردم نداشته باشمش!