داستانک
کاسهی سالادش رو گذاشت جلوی خودش. با چنگال مدام تیکه های کاهو رو اینور اونور میکرد. خیلی توی فکر بود. یهو پرسید :«تو بین کسی که دوستش داری ولی وضع مالیش اونقدری خوب نیست و شغل پردرآمدی نداره، خونه و ماشین نداره و خاستگاری که جواهر فروشه، ماشین میلیاردی داره و همین اول زندگی میتونه خونه به نامت کنه، کدوم رو انتخاب میکنی؟»
میدونستم منظور مستقیمش من نیستم، پس نیازی نبود در مقابلش گارد بگیرم. در حالیکه لیوان نوشیدنیم رو میذاشتم روی میز، توی چشماش نگاه کردم :«من انتخابم در هر حالی، همین مردیه که باهاش توی رابطهم. با هر شغل و هر جایگاهی. چون میدونم تلاشگره و آینده داره، میدونم حلال و حروم براش مهمه، روی چه سفره ای بزرگ شده. میدونم اگه هم جیبش پر پول نباشه اما تمام قلبش برای منه. میدونم ممکنه بعضی روزها بشینیم روی جدول کنار جوب و ساندویچ بندریمون رو بخوریم اما کنار هم میتونیم به ساده ترین چیزها از ته دل بخندیم و دلمون به بودن هم خوش باشه.»
یه تیکه از گوجه سر چنگالش خورد. اخم هاش به هم گره خورده بود. معلوم بود داره به حرف هام فکر میکنه.
«یعنی دلت نمیخواد یه عروسی مجلل، توی یه تالار معروف، با یه لباس عروس و جواهراتی که چشم دخترهای فامیل رو درمیاره، بگیری؟ دلت نمیخواد سفر ماه عسل برید فرانسه زیر برج ایفل عکس بندازی؟»
کلمه ها رو توی ذهنم چیدم که یه وقت چیزی نگم که ناراحت بشه. این پام رو انداختم روی اون یکی پام. یه نفسی گرفتم و شروع کردم به حرف زدن :« کدوم دختریه که از بچگی آرزوی همچین چیزی رو نداشته باشه؟ کدوم دختریه که خودش رو کنار شاهزاده سوار بر اسب تصور نکرده باشه؟ چیزی که از بچگی توی گوش ما دخترا خوندن، به کَس کسونش نمیدم به راه دورش نمیدم به کسی میدم که کس باشه پیرهن تنش اطلس باشه...، اما الان، توی این سن، ملاک و ارزش آدما برای من، میزان محبتیه که توی قلبشونه نه پولی که توی حساب بانکیشونه. وقتی من توان دارم که کار کنم و پول خودم رو دربیارم، اون هم در مقابل تلاش میکنه برای زندگیش، چرا عشق رو، احترام رو، پشت و پناه بودن رو، رفیق بودن رو، به پول بفروشم؟»
امیدوار بودم از تصمیمی که میگیره پشیمون نشه. امیدوار بودم تحت تاثیر حرف های اطرافیانش قرار نگیره. اما خب دیگه کار بیشتری هم از من بر نمیومد.